وقتی یک فکر روز ها و ماه ها مشغولت می سازد و رشد می کند و بزرگ می شود . مثل یک نقطه ی روشن گوشه ای از مغزت لانه می کند . شاید ماه های زیاد تری طول بکشد تا این روشنایی از مغزت بیرون زده به قلم برسد . شاید قلم چند شب تلاش کند تا چند سطر داستان کوتاه بنویسد . بعد؟
با ترس و لرز آن را به سطل حصیری زیر میزم اهدا می کنم . این گونه است که در این آزادی اندیشه ی محیط من سطل حصیری زیر میزم را روشن فکرترین و نزدیکترین دوستم می دانم صد حیف که نمی توانم با او به کافه بروم و روز های متوالی صحبت کنم و خوش باشم.... "بعد به هم بگوییم چه قدر روشن فکر شدیما..."