یادم می آید یک بار از من پرسیدی چرا ادامه می دهم؟
به خاطر نفس بازی است . وگرنه ایوب به خاطر چهارتا دختر بیشتر و خرهای بهتر در آن شرایط ، تحمل نکرد...
من اگر ناگهان قلبم ایستاد بچه هایم را بزرگ کنید . توی کمد اتاقم هستند . مواظب باشید توی باران سرما نخورند . مواظب باشید بعضی هاشان زمان برشان گذر کرده دل نازک شده اند . زود پاره می شوند ...
اگر من قلبم ایستاد . بچه هایم را با من خاک نکنید .
پیرمردی که پا در خانه ی جوانیش می گذارد . دنبال چیزی است که گم کرده است . وگر نه نوستالژی می کشد .
"هی خونه قدیمی می دونی چند تا دفتر داستان از آخرین باری که اومدم تموم کردم؟ خیلی پیر شدم. خیلی . "
آن ها آرزو ها را می سازند . تو با آن ها عشق بازی می کنی . آن ها آرزو ها را می کشند . تو به سوگ می نشینی .
اگر نمی توانی مثل بقیه باشی از همه یشان فرار کن .