چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

    2

کلاً قضیه رمزآلود بود یک نفر به آقای مدیر مسئول که آدم گردن کلفتی است گفته فلانی رو می شناسی ؟ اونم یاد من افتاده و بعد گفته دوست من است و ...

کلاً قضیه های رمزآلود مثل زنگ تفریح زندگی است . مثل بقیه زندگی نیست که به خودت می گی : بله الآن فلان اتفاق افتاده فردا هم فلان اتفاق می افتد و پس فردا ... اصلاً نمی دانی چه اتفاقی قرار است بیفتد مثل موج سوار ها میفتی رویی حوادث و می بردت هر جا که دلش می خواهد...

شماره ی فرید که چند سال بود بدون استفاده توی کانتکت هام جا خوش کرده بود بالاخره به درد خور شده بود:

-         سلام

-         Yeallow?

-         واسه ما کلاس نذار تا دیروز داشتیم از تو جوب جمعت می کردیم منم فرید

-         سلام شاهرخ تویی لعنتی دلم واست تنگ شده بود

-         مژده که دلتنگیت سر اومده می خوام بیام پیشت

-         چیه هوس کون کانگورو کردی؟

-         نه می خوام بیام خودتو ببینم

-         پس هوس کون منو کردی؟

-         این همه اون جا بودی تو، آدم نشدی؟! یه ذره آداب معاشرت یاد نگرفتی؟

-         از کی کانگوروها؟

-         ....

 

عاشق این مسافرت هایم که به زنت می گویی : دارم می رم ماموریت . بعد می پرسد : منم بیام؟ می گویی : نه عزیزم بهت خوش نمی گذره من همش دنبال کارمم بذار یه بار دیگه باهم می ریم ... حالا کی تا حالا این یک باردیگه رو رفته ؟  این را گفتم جوان ها یاد بگیرند به هر حال کار ما فرهنگ سازی است.

از طرفی واقعاً دلم برای فرید تنگ شده بود . اگر چه می دانستم دیگر لبخند های شیطنت آمیزش را وقتی به شیما زل زده بود ، دیگر نخواهم دید . شاید دیگر بعد شیما دیگر آن طوری حرف نزند . شاید فرید نباشد اما حداقل من را یاد فرید می اندازد . کلی شوق داشتم که بعد از عمری باهاش سلام کنم . بغلم کند . بگوید : پسر ها بهتر همدیگه رو بغل می کنن . بعد بپرسد چرا ؟ من بگویم Boobs...

چمدانی از وسایل عشرت را برای خودم بستم . ورق ، انواع لباس های جینگول جهان گردی و جنگل گردی . مایو صد البته که استرالیا سواحل زیادی دارد . این را مدیون جغرافی دوران راهنمایی بودم. فقط یک مشکل داشتم آن هم این بود که باید بروم چه کار بکنم ؟ باید به فرید چه بگویم ؟ بگویم سپاه به من پول داده بیایم این جا تو را برگردانم ایران ؟ تو که الآن توی دهن یک مستعمره ی روباه بزرگ هستی و جزو دشمن های خیالی محسوب می شوی؟ به هر حال کاری بود که باید می کردم . دوستان سپاهی هم خیلی خوشحال نمی شدند خرجم کنم بروم آن جا عشرت کنم برگردم بگویم نیامد . البته خیلی هم برایم نگران کننده نبود باید سوار موج اتفاقات می شدم...

توی فرودگاه از زنم خداحافظی کردم و بچه ی دو ساله ام را بغل کردم و سعی کردم اشک توی چشم هایم حلقه بزند . بعد آرام آرام چمدان کذا را کشیدم دنبال خودم و باز برگشتم برایشان دست تکان دادم . واقعاً خوب بود که فیلم های درام زیاد دیده بودم و بلد بودم چه طور باید اشک طرف رو موقع رفتن در بیاورم...

وقتی از گیت بازرسی پاسپورت رد شدم . یک لحظه توی فرودگاه گیج شدم بعد از سال ها آزاد بودم . از زنم از بچه ام از روزنامه از ریش از سلام حاج آقا فلانی ها ... اولین کاری که وقتی یک ماهی را از توی تنگ توی دریا می اندازی می کند این است گیج می شود و همین طور دور خودش می گردد.

خوشبختانه تمام هزینه های سفر روی دوش دوستان سپاهی بود و من هم نامردی نکرده بودم گران ترین بلیت را از استرالیا ایر گرفته بودم . کلی بار داشتم . می دانستم وسایل عیاشیم برایم اضافه بار می آورد . خوب ولی آدم کم تجربه ای هم نبودم قبل از ازدواج تمام پول هایم را صرف این ور و آن ور رفتن می کردم . یک چمدان پهن همراهم بود که علاوه برا بار به عنوان ساک دستی ببرم بعد دم در مهمان دار می گفت که برای ساک دستی بزرگ است . بعد منم می گفتم تمام خطوط دیگر با این مشکلی ندارند بعد ساک را می گرفت می داد قسمت بار بدون محاسبه ی اضافه وزن . هوررا ما ایرانی هستیم و اصالتمان همین است.

این بار این داستان با احترام خاصی صورت گرفت . چون من فرست کلاس بودم . لعنت به این پول ، همیشه با فرست کلاس ها این طوری برخورد می شود . حالا بگویید روی زمین مامانی ما پول حرف اول را می زند یا انسانیت؟

همیشه طبقه ی دوم 747 برایم آرزو بود . وقتی رفتم بالا یک مهمان دار ، مهمان دار که چه ارز کنم یک داف فول آپشن راه نماییم کرد تا صندلی . پسر چه صندلیی چه فضایی ، خار فقر رو گاییدم . هرکس این ها را تجربه نکند نصف عمرش بر فناست . می توانید حساب کنید که دو سوم جهان زیر خط فقر هستند . لابد یک صدم هم می شود گفت وضع بدی ندارند و یک هفت میلیادیوم هم توی زمین احتمال دارد  که به شما پول بدهند بروید توی همچین جایی یک دوست قدیمیتان را توی کشور پر ساحل استرالیا ببینید . من به سرنوشت اعتقاد دارم اصلاً می پرستمش!

تا اوج گرفتن هواپیما بی جنبگیم ادامه داشت . وقتی از سرم پرید غمگین شدم . چرا؟ چون با آن جا غریبه بودم . تا دیروز برای پولی که برای آدم های این صندلی تف مگس هم نیست باید عالم و آدم و اسلام و مسلمین را به هم می بافتم ... در این حال بودم که دیدم مهلک ترین چیز برای آدمی که غمگین است و از ترس زن و بچه و اسلام و مسلمین به آن نمی رسد آن جا هست ، بار مجانی! آقای بار من نازنین و خوش برخورد دو سه شات اول را اسکاچ ریخت ولی بقیه اش را یادم نیست چه به خوردم دادم. اصلاً یادم نیست چند ساعت طول کشید . لابد وقتی هواپیما می خواست لندیگ داشته باشد داف های فول آپشن عزیز با هزار زحمت من را به صندلیم رسانده بودم . کمربند ایمنیم را بسته بودند و بعد از فرود هم دو طرف بغلم را گرفته بودند تا پیاده ام کنند که سرم خورده بود به بالای طاق در هواپیما . بعدش یادم هست که وقتی کمی الکل ها از مغزم فاصله گرفته بودند تازه فهمیدم چه گندی بالا آورده بودم . کلی ناراحت شدم چون آدم از چیز های کوچک توی مستی کلی ناراحت می شود . تا پایم را بیرون گذاشتم هوای شرجی سیدنی یک تو گوشی زد توی صورتم . پله ها را باهم پایین آمدیم و همه ی مردم نگاهمان می کردند تا این که روی پله ی آخر نتوانستم جلوی در خواست معده ام مبنی پس فرستادن هرچه دارد را بگیرم . همان جا تمام الکل های گران نازنین توی معده ام را تقدیم به استرالیا کردم و حسابی حالم جا آمد. سلام استرالیای لعنتی...

 

پنگوئن ها

قسمتی از من بدون شک ونه گات نویس است . حالا اگر هم بخواهم احیاناً از نوشتن پول در بیاورم و مجبور شوم یک جور هایی بنویسم در هر صورت باز هم مجبورم خارج از هر چیزی ونه گات نویس هم باشم گیرم که این طوری نوشتن پول تویش نباشد که به ناحیه ی تناسلیم...

این داستان هم از نوع ونه گاتی است و از نوع بلند است و شامل یک سری دغدغه هایم می شود که جلوی  هر گونه بهره برداری مالی را در ایران از داستان می گیرد ...

فصل اول و دومش را نوشتم ولی یک مشکل اساسی دارم . نیاز به کسی دارم که با حال و هوای کشور استرالیا آشنا باشد .

 

                      1

وقتی آقای مدیر مسئول زنگ زد داشتم به پروژه ام می رسیدم باید در مورد موفقیت دولت در احداث فاز نمی دانم چندم یک پروژه ای قدیمی پتروشیمی می نوشتم . که احتمالاً شامل بستن چند لوله به هم می شد که آن را هم یک پیمانکار بد بخت خارجی انجام داده بود که احتمالاً پولش را صد سال بعد می گیرد . قطعاً این چیزی  نبود که باید می نوشتم . طبق معمول باید نشان می دادم چه آپولویی هوا کرده اند و این افتخار ملی را به تمام هم وطنان تبریک می گفتم و چند تا جمله ی مقام معظم می زدم تنگش. بعد نوبت چند حدیث بود تا رگ غیرت دینی هر کس می خواند به اندازه ی فلان اسب بزند بیرون که این ها همه اش به خاطر اسلام و مسلمین است و ... نه ، خیلی هم درد آور نیست برای یک آدم سی ساله که زن و بچه دارد خیلی کار های درد آورتری هم هست ، خیلی بهتر از تدوین دست آورد های دولت در سفر های استانی است که باید با صحبت های رئیس جمهور رگ کذا را ایرکت کنی! این هم یک نوع زندگی است که سال هاست قبولش کرده ام از این آدم ها هم نیستم که ندانم چی به چی است. می دانم و یاد گرفته ام بی خیال باشم روز ها پی کار روزنامه باشم شب با زنم بخوابم و اسمش را بگذارم زندگی...

وقتی آقای مدیر مسئول زنگ زد داشتم می نوشتم که همانا این از دست آورد های بی نظیر انقلاب اسلامی است که در اوج تحریم های استکبار جهانی... باز هم یادآوری می کنم آن قدر ها هم که فکر می کنید دردآور نیست . می توانی نگران کشورت نباشی ، وقتی کسی نگران گندی که به زمین می خورد نیست . به این روش می گویند درمان نگرانی ها با نگرانی های بزرگ تر اون قدر که به بی خیالی برسی . اینم ار روش های اون بود...

وقتی آقای مدیر مسئول زنگ زد و گفت باید دنبالش بگردم داشتم شاخ در می آوردم . وقتی گفت از طرف سپاه باید بروم هر جا که هست و ماموریتم محرمانه است و پول کلفتی هم می دهند داشتم تکه تکه می شدم...

بعد زنگ آقای مدیر مسئول رفتم به دوران دانشجویی ، البته واقعاً اسم اشتباهی است برای آن دوران ، دوران کافه گردی ، دختربازی و فهمیدن این که سیگار چه قدر خوب است و دوران پیچوندن کلاس ها و تا کله ظهر جوابیدن به مراتب صحیح تر است . وقتی باهاش آشنا شدم توی یکی از این کافه های انقلاب بود . موهایش بلند بود . صورتش حسابی برنزه بود از بس که توی گرمای کشنده تابستان طبق عادت احماقانه اش خیابان ها را پیاده گز کرده بود . هیچ پسری را ندیدم که آن چنان چشمی داشته باشد . در چشم های درشت قهوه ایش می شد غرق شد. انگار چند هزار سال با آن چشم ها زندگی کرده انگار تجربه ی تمام بشریت را یکی جمع کرده ریخته توی مغز پشت چشم هایش...

آن موقع ها که شیما هنوز زنده بود و ما با هم بودیم ، داشتیم وارد کافه می شدیم که دیدیمش . داشت برای چند تا دختر تعریف می کرد چه طور باید با صاحب مغازه لاس زد تا جنس مجانی ازش بلند کنی . به روش خودش حرف می زد طوری که دست هایش در هوا تکان می خورد و صدایش انگار از ته دیافراگمش در می آمد . بلند بود و محکم . کاملاً معلوم بود دختر ها بیشتر از این که هواسشان به حرف هایش باشد مجذوب نوع حرف زدنش هستند . برای تفریح بیشتر هم که شده رفتیم یک میز نزدیکشان نشستیم تا به موضوع جالبی که خیلی جدی در موردش حرف می زد گوش کنیم...

درست به آن جایی رسید که زل می زنید توی چشم های صاحب مغازه و با فاصله ی کمی از صورتش بهش می گویی فلان چیز خوشمزه است؟ بعد مجبود می شود بگوید قابل ندارد یکی را ببر امتحان کن... که زدیم زیر خنده لحظه ای برگشت و ما را نگاه کرد انگار چنان در مورد بحثش غرق شده بود که حضورمان را اصلاً حس نکرده بود...

وقتی دختر ها رفتند تنها نشسته بود شیما گفت : بگو بیاد این جا خیلی فانه... سلام کردم بهش گفتم نیاز داریم یک نفر با ما چایی بخورد میل دارد؟... آن قدر تو دل برو بود که دیگر باید هر روز می آمدیم کافه می دیدمش . بعداً فهمیدم چه طور فکر می کند . توی دانشکده ی دامپزشکی درس می خواند... یک روز شیما گفت چه قدر دوستش دارد و من هم رگ روشن فکریم گل کرد که برو بهش بگو و... لعنتی مرور دوباره اش برایم کشنده است فقط باید خلاصه بگویم که شیما دو ماه با فرید بود تا توی یک تصادف مرد . بله به سبک ونه گات زندگی چنین است! این جا ایران است جایی که به اندازه ی یک جنگ درست حسابی کشته ی تصادفات داریم . بعد از ختم های شیما دیگر کمتر کسی می دیدش . من هم دیگر ندیدمش تا این که یک روز زنگ زد که فردا می رود استرالیا و می خواهد با من خداحافظی کند .

وقتی بعد از مدت ها رفتیم همان کافه و بوی چندین نخ سیگار که لابد شامل انواع مارک های سیگار از بهمن تا فیلتر پلاس می شد خورد توی دماغم . دوباره حس جای خالی شیما سراغم آمده بود و اصلاً دوست نداشتم بدانم فرید با این حس چه حالی دارد. ولی خوب می شد فهمید قیافه اش جمع شده بود و چشم هایش خسته بود ولی هیچ چیز را بروز نمی داد
-  سلام لعنتی.

-         سلام فریدجان خوب دووم آوردی هنوز میای این جا کافه ؟

-         هه آره...

صورتش بیشتر جمع شد انگار یاد چیزی افتاده باشد سریع بحث را عوض کردم.

-         بالاخره کار خودت رو کردی می خوای بری حیوونا رو نجات بدی؟

-         آره دیگه می گن کون کانگورو خیلی باحاله خوام برم توش دماسنج کنم !

-         چه طوری می خوای بری کار داری اون جا؟

-         می شه گفت یدونه از این NGO های دولتی از اونا که واسه دولت تبلیغ میکنن (اعتقاد داشت این کار کنونی اکثر NGO هاست) می فرسته توی جنگل های اکالیپتوس بریم سراغ کون کانگورو ها بدی نیست می شه با پولش زندگی کرد.

-         کی بر می گردی؟

-         احتمالاً وقتی جنازم رو برگردونن !

-         به سلامتی اون موقع حتماً زنگ بزن خدمت برسیم...

رفت و یک عالمه دلتنگی برایم گذاشت . بعضی روز ها هنوز بعد این همه سال یاد وقتی می افتم که سر شیما روی شانه اش بود و داشت می گفت بی خیالی بهترین چیز است بعدش شیما بهترین است...

ولی دروغ می گفت و فیلم بازی می کرد . شما هم این را می فهمید که فرید به اندازه ی یک دنیا نگرانی داشت ولی ازش فرار کرده بود...

 

4


یک دیالوگ


ساعت 3 شب بود که زنگ زد بیدارم کرد خمار خواب بودم انرژی ها همه رفته بود توی عضله ها و تو روز ته کشیده بود...

-         سلام دیوونه

-         سلام چیزی شده؟

-         نه بابا..... یعنی.....

-         چیزی شده بگو مرجان ....

-         نه می خواستم بگم امروز از بهترین روزام بود...

-         همین؟ من خوابم میاد...

-         نه همین که نه... می خواستم بگم خیلی خوب بود

-         آره میدونی اگه این قوانین لعنتی نبود با ساز ازدواج می کردم اسمش می داشتم تو شناسنامم! می تونی باهاش تا آخر عمر همه چی به یه جام باشی...

-         می دونی حمید ، می دونی حمید همیشه دلم می خواست بی خیال باشم ولی استرسای الکیم نمی ذاشت که تو یهو امروزو بهم دادی...

تازه تعدادی از سلول های خاکستری داشتند از خواب بیدار می شدند و تحلیل می کردند این ، این موقع شب چه می گوید...

اگه فکر کردید الآن با یک دیالوگ طولانی عاشقانه طرفید کور خواندید . سلول هایی که بیدار شدند هم به کمبود انرژی خوردند و یک ذره زود...

-         الآن می خواهی بگویی دوستم داری؟ باشه من خوابم میاد...

یک ذره سکوت کرد شوک شده بود.

-         مسخره ام می کنی؟...

-         نه بابا جدی می گم دوستم داری دوستت دارم بعد هم بخوابیم!

-         تو نمی تونی یک بار مود دیوونه ها رو نداشته باشی؟

-         چرا یه بار جدی این قدر دلم می خواست تو جمع دست تو دماغم بکونم نکردم و خیلی عاقلانه بود!

-         ممنون

قطع کرد...

من خوشحال از این که دیالوگ را خلاصه کردم خوابیدم!

3



یک روز دیگر


چشم هایم را که باز کردم گیتار روی صندلی خوابیده بود و من روی زمین . خیلی جدی بهش سلام کردم چون امروز روز او بود می رفتم بعد از ماه ها پیش رفقایش... شاد و خوشحال داشت نگاهم می کرد . رفتم برش داشتم ببینم با این شاد و خوشحال بازیش چه می گوید...

یک ربع دور اتق راه می رفتیم و می زدیم من که توی پوست خودم نبودم چسبیده بودم به سقف اون که دیگه هیچی...

تا این که گوشیم زنگ خورد فرشته ی کف دریا بود (مرجان)

-         سلام دیوونه خوبی؟

-         آره داشتم با گیتارم حال می کردم

-         صبح اول صبح؟ دیوانه ! لباس بپوش بریم من میام دنبالت خیلی کار داریم . صبحونه چی می خوری برات بگیرم؟

-         صبحونه؟ معمولاً سیگار چایی

-         دیوونه خودم برات یه چیزی می گیرم منو جلو در معطل کنی وای به حالته...

-         باشه

از آن باشه های الکی که یعنی نباشه ولی چون نمی شود گفت نباشه باید بگویی باشه رفتم دوش گرفتم سر فرصت آب یخ بازی کردم و ...

صدای در آمد

-         کیه؟

-         منم

-         جرات داری بیا تو من هنوز لباس نپوشیدم !

-         گفتم که آماده باش

-         داشتم دوش آب یخ می گرفتم

در این جا نکته ی مهم لحن گفتنم بود در این مواقع باید با لحن کاملاً حق به جانب بگویید طوری که طرف فکر کند دیر کردنتان برای مساله ی کاملاً مهمی بوده...

-         باشه بجنب بیا پایین

لباس قرمزه ام دم دست بود خودش آمده بوده بود جلو بپوشمش . عکس رویش آدمی بود که ار پا دارش زده بودند از لباس های مورد علاقه ام بود . شلوار چهارخونه ای هم داشت یه گوشه معصوم نگاهم می کرد . وقتی تیپم کامل شد جلوی آیینه وایسادم قاقاه به خودم خندیدم

مرجان وقتی من را دید شروع کرد ریسه رفتن

-         می خوای بند جمع کنی یا دیوونه خونه؟

-         دیوونه خونه...

سینا اولین نفر بود درامر مورد علاقه ی من وقتی گفتیم پرواز کرد . بعد شروع کرد همین طوری درام زدن و منم که گیتارم همراهم بود از کاور آزادش کردم هر کاری دلش بخواد توی دست های من بکند . مرجانم بوگی می رقصید با این مضع می تونستیم تا آخر عمرمون بمونیم بی هیچ آرزو و هدف و .. ای بقیه دنیا به یه جاییمون بود.

پیمانم منتظر ما بود . از اون روز هایی بود که همه می خواهندت! سینا هم که علاف بود با ما آمده بود با بساطش!..

باز هم برنامه زدن و رقصیدن بود فقط این بار یه گیتار الکتریک اضافه شده بود با پیمانی که می پرید بالا و پایین از خوشحالی و می زد  . وقتی تمام شد پیمان از درد پاهایش نمی توانست بایستد برش داشتیم پرتش کردیم توی ماشین...

شادی جکسون ! (اسمش مال وقتی بود که دو تا محسن داشتیم گفتیم چه کار کنیم اسم یکی را گذاشتیم استیفن یکی را جکسون...)

هم فکر نمی کردند هیچ وقت بتوانند از سازشان پولی در بیاورند که به آن بهانه دور هم باشیم این بود که خانه ی شادی همه دیوانه شده بودند !

-         دیوونه خونه تازه فهمیدم درست گفتی...

حساب زمان را نداشتیم ولی گرمای ظهر تمام شده بود که ما از ساز زدن دست کشیدیم...

خونم آن روز دو برابر حد معمول توی بدنم می چرخید . مطلقاً هم توی مغزم نمی رفت فقط انرژی را پمپ می کرد توی عضلات!

عصر توی استودیوی آقای تهیه کنند که پر وسایل گرانی بود که معلوم بود یاری چیزی بارش نبوده فقط خرج کرده ، کسی به فکر فیلم و این ها نبود . عقده های استویو نرفتن از فرط بی پولی داشت خالی می شد و بیشتر از موزیک هدف پایین آوردن سقف کاذب استودیو بود ... و هیچ هیچ چیز مهم نبود و مهم این بود که همه چیز به یک جایمان بود و ما ساز می زدیم و اگر بشر چیزی به اسم فیلم نساخته بود این قضیه تا آخر عمرمان ادامه داشت!...

حروم زاده ی تحت کفالت جزئی!

خودم را کشتم این قدرش را تایپ کردم . روز هایش پشت سر هم نیست خیلی اتفاق ها را هم فاکتور گرفتم امیدوارم خود خواننده بفهمد:

۱


یک    روز


 

چشم هایم را که باز کردم مثل این بود که با این چسب های همه کاره به زمین چسبیده ام . خواب های عمیق دوست داشتنی . از آن ها که وقتی بیدار می شوی انگار دوباره متولد شده ای و هیچ چیز از گذشته یادت نیست...

اولین کاری آن روز کردم خندید ن به وضع خوابیدنم بود یک دستم روی گیتارم بود که خوابم برده بود دیشب . وسط بهترین جای دنیا یعنی اتاق کوچک دوتت داشتنیمم با او معاشقه درست و حسابیی کرده بودم . پاشدم رفتم حمام که بعد از معاشقه حسابی می چسبد . آن جا کم کم چیز هایی از اتفاقات گذشته یادم می آمد . آب خنک داشت می ریخت روی بدنم که هنوز از خواب گرم بود چه لذتی...

همان طور که با حوله آمدم بیرون دیدم PC تا صبح روشن و بیکار مانده گذاشتم برای خودش موزیک بزند و با حوله شروع کردم قر دادن. به خودم افتخار می کردم بابت بدن منعطف و قسمت میانی پهنم ! آن قدر با خودم حال کردم که لخت شدم وسط اتاق شروع کردم به رقصیدن!...

بعد همان طور با همان بدن طلاییم نشستم پای PC و هر چی آهنگ نوشته بودم و توی دستشوییی به نام هارد کامپیوترم بود را جمع آوری کردم . فقط یادگاریی بودند ار دوران های دیوانگیم حتی اکثراً اسم هم نداشتند. همه یشان را روی یک DVD زدم برشان داشتم بروم سرم سر کارم توی کافه . همه چیز روی فرم بود چون توانستم پس از گشتن توی اتاق شلوغم یک لباس تمیز پیدا کنم که جلوی آقای تهیه کننده آبرومند باشد...

از خانه تا جایی که تاکسی گیرم بیاید به اندازه ی یک نخ بهمن کوچک فاصله بود . دست کردم توی جیبم دیدم به طرز حیرت آوری هم سیگار دارم هم فندک! شبیه معجزه بود چون توی کافه همان طور که مرده روی زمین نمی ماند فندک هم دستت نمی ماند . پر است از آدم های فندک بالا کش . قانون بقای فندک وجود دارد یعنی فندک کم تر خریده می شود فقط از این دست به آن دست می شود مگر E=mC2

به محض رسیدن یک تاکسی گیرم آمد امروز همه منتظر من هستند و از همه مهم تر فرشته ای که قرار است من را مشهور و خوشبخت "؟!"  کند منتظرم است تا یادگاری های شبانه ام را از من بگیرد بدهد به یک تهیه کننده و یک قرارداد توپول با اضافه وزن ببندیم و...

 

زندگی دوست داشتنی من اکثرا توی کافه می گذرد. کافه ای که وقتی رسیدم افراد منتظر مذکوربا اشتیاق توی آن نشسته بودند . مرجان فرشته ی نام برده شده امروز خیلی فرشته تر بود . آقای تهیه کننده داشت احوال پرسی می کرد و من اتوماتیک طور جوابش را می دادم چون حواسم بیشتر به لباس آبی آسمانی مرجان بود . جداً که این فرشته از آسمان آمده وگرنه چه طور می شود یک لباس این قدر به آدم بیاید؟

-         اینم از حامد! کاراشو گوش بدین می فهمید چه نابغه ایه!

منم سعی کردم ادای نوابغ را در بیاورم تا حرف مرجان زمین نیوفتد

-         نه بابا این حرف ها چیه ، فقط گاهی اوقات برای آرامشم نت می نویسم و ساز می زنم...

-         شکسته نفسی می فرمایید من که صدای ساز شما را کمی شنیده ام واقعاً مبهوط شدم!

نزدیک بود از این لفظ قلم حرف زدن و اظهار نظرش بزنم زیر خنده که مرجان سقلمه ای روانه ام کرد . آخر از قیافه اش معلوم بود چرت می گوید با آن ریش هایش شرط می بندم هیچ چیزی از موسیقی نمی فهمید حتی اسم پرده ها را هم حفظ نبود...

در هر صورت بازی نابغه بازی با سوپر استاری من و بازی خوب مرجان جواب داد و آقای تهیه کننده من را برای قرار داد و پاره ای صحبت های دوستانه به دفترش دعوت کرد . بالاخره من و مرجان را تنها گذاشت و تا رفت دست مرجان لغزید توی دستم و به هم لبخند زدیم . بدون شک من خوشبخت ترین ادای نابغه در آور دنیا بودم!

 بعد کارم شروع شد سفارش گرفتن از کلی آدم متفاوت گپ کوچولویی با آن ها زدن و یک شوخی زیر زیرکی کردن و خندیدن...

تا سرم خلوت می شد با فرشته می رفتم یک سری بهشت . از مسخره بازی هایمان وقتی مشهور شدم می گفت و پول های زیادی که در می آورم...

البته شدیداً این حرف چیناتسکی را قبول دارم که :

-         پول مثل رابطه ی جنسی می مونه وقتی نداریش فکر می کنی خیلی مهمه...

تا شب برنامه ام همین بود نوجوان که بودم فکر می کردم آدم هایی مثل من زندگی دردناکی دارند کوچک و کم هزینه و تکراری و خسته کننده ولی حالا دیدم چه قدر بی درد سر است چه قدر دوستش دارم...



۲


یک   روزدیگر



هنوز توی عالم کابوس های دیشب بودم . یک عقرب داشت وسط اتاق راه می رفت و من هر چه دم دستم بود روی سرش کوبیده بودم و هنوز زنده بود حتی کیس کامپیوتر را هم رویش کوبیده بودم دست آخر سازم را هم روی سرش خورد کرده بودم که ناامیدانه خودم را در اختیارش قرار دادم . شاید اثر شکستن ساز بود بیشتر...

 

چشم هایم را که باز کردم تهوع داشتم . از این اتاق کوچک حالم داشت به هم می خورد . نفسم گرفته بود چون شاید به اندازه ی اکسیژن هم نداشت . دست و پاهایم درد می کرد و آثار زمین سفت اتاق رویش افتاده بود . صدای در می آمد و انگار از آن هم بیدار شده بودم . به سختی تن لشم را تکان دادم با همان شلوارک رفتم دم در ، در را باز کردم زنیکه بود (لقبی است که به صاحب خانه ام داده ام) اولین کسی بود که امروز چشمم به جمالش می افتاد . از هر روزش چاق تر و دنبه تر شده بود و لپ هایش مثل سگ های بولداگ افتاده تر روی صورتش بود . پول این ماه را می خواست و همین طور داشت تهدید می کرد . می گفت تا سه روز دیگر وسط خیابانم!

حالش را نداشتم در جواب پرگویی هایش یک OK گفتم و در را بستم . صدای غرولند هایش داشت هنوز می آمد . رفتم یک نگاهی به خودم توی آیینه ی دستشویی کردم دیدم چه قدر شبیه بیست وچهار ساله ها شده ام همیشه دوست داشتم از بیست پیرتر نشوم ! انگار داشتم کم کم توی این در به دری زندگیم پیر می شدم ، حروم می شدم...

حتی یک لباس تمیز هم پیدا نمی شد سعی کردم آنی که کمتر بوی گند می داد را بپوشم . حال تکان خوردن را نداشتم چه برسد به این که بروم آن سر شهر  دفتر تهیه کننده ی شوت پاچه خور فیلم زرد ساز! کف جیبم هم پول درست حسابی نداشتم صاحب کافه هنوز حقوق نداده بود . فکر کردم اصلاً وقتی پول توی جیب آدم هست به هیچ دردی هم که نخورد همین طوری شادی می آورد گور بابای هر فلسفه ی دیگه!...

 

 

یارو پشت یک میز خیلی بزرگ نشسته بود از آن ها که آدم وقتی آن طرفش می نشیند احساس حقارت می کند . معلوم بود که سال ها عشق نشستن توی همچین جایی را داشته ... سلام و احوال پرسی رسمیی کرد یعنی این که حال کن من چه قدر آدم حسابیم . بعد شروع کرد پشت سر هم زر زدن در مورد این که هنرمند ها چه قدر به هم نزدیکند و این ها. لابد حس می کرد نشستن پشت آن میز خیلی هنری است . بعد از یک ربعی وز وز کردن خسته شد جون هیچ رفلکس خاصی به حرف هایش نشان ندادم . برگه ی قرار داد را در آورد تا من را وارد میدان کرده باشد . معلوم بود تجربه ی زیادی در سرکیسه کردن و بی گاری کشیدن از هنرمند ها دارد که همچین سناریویی ترتیب داده بود . برگه شامل یک عالمه محدودیت بود و یک مبلغ گنده ی قرار داد اعصابم خورد شد بدون کلام خودکار روی میزش را برداستم روی :

-         انتخاب شعر توسط عوامل فیلم

-         رعایت کامل مقرارات دولتی در موزیک

و...

خط کشیدم برش گداندم به خودش . از برخورد سردم جا خورد در حالی که زیرچشمی منتظر التماسم بود رغم را خط زد و 400 هزار تومان کم کرد و دوباره نوشت . من هم دومین OK روزم را گفتم . محض خالی نبودن عریضه یک خداحافظ گفتم و زدم بیرون...

به مرجان زنگ زدم بلکه نجات پیدا کنم با هم برویم بیرون بگردیم کاری که کم تر می توانم . چون همیشه باید از صبح زود تا بوق سگ توی کافه جون بکنم این طوری است که گشتن توی محیط شهر برایم مثل سفربه مریخ است . اول گفت مریض است وقتی اصرارم را دید خیلی رک گفت پریود است و از درد نمی تواند پایش را از خانه آن ورتر بگذارد .

داشتم دیوانه می شدم رفتم توی اتاق لعنتی و شروع کردم تا شب ساز زدم و روی نت جدیدم تمرین کردم مترونوم لعنتی هم یا جلو می زد یا عقب می ماند. شب هم به این دنیای سیاه فکر می کردم که حتی فرشته هایش پریود می شوند...  آن هم چقدر بد پریود می شوند...