چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

از حروم زاده...

این داستان نسبتاً بلند تمام شد و حروم زاده ی مامانی من کاملاً متولد شد. دوباره سعی می کنم تک تک فصل داستان را ویراستاری کنم و هر قسمت را بگذارم امیدوارم اگر کسی وبلاگ را می بیند کمک کند....
پیش مقدمه  
واقعاً متاسفم که یک حروم زاده ی بلند را به بشریت تقدیم می کنم . اما همه اش تقصیر مادر این حروم زاده بود . یعنی کرت ونه گات! چه شب ها که من و کرت روی تخت با هم نگذروندیم ، ولی همه اش تقصیر کرت بود که کتاب هایش تموم شد و من دیگر هیچ کتاب ونه گاتی را نداشتم که بخوانم برای همین بود که مجبور شدم خودم رمان ونه گاتی بنویسم . البته من جای یک کتاب را که در آثار ونه گات خالی بود سعی می کنم پر کنم . راستی این داستان حاصل یک تجربه است...
مقدمه 
بیتی است از چارلز بوکوفسکی
These words I write!
 keep me from total madness.

  1
اگر نمی دانید دیگر آدم های زیادی هستند که می دانند من وارث نا باب فراکتال فضا زمانم و شب و روز باهاش تفریح می زنم. داستانش طولانی است تعریفش هم نمی کنم بیشتر دوست داشتم دیگران رمانم را بنویسند که ننوشتند... بعد این طور بود که ماشین فضا زمانم هم ساخته شد ، بازهم نمی گویم چه طور که فعلاً تو کف باشید.
اما در مورد داستانی که باید بگویم وقتی اتفاق افتاد که من تازه ماشین فضا زمانم را ساخته بودم و اولین سفرم را در زمان شروع کردم ، آن زمان هیچ انگیزه ی خاصی برای رفتن به گذشته نداشتم . البته آخرین باری که در زندگی انگیزه داشتم را یادم نمی آید . بگذار فکر کنم.... آهان یادم آمد ، آن شب کذا که با رفقا از کافه بر می گشتیم و آن دو دختر دست فروش را دیدیم و ... خلاصتون کنم می خواستم بروم آینده درست زمانی که می دانستم بشریت به ماهیت گُه خود خواهد رسید ، خوب پیچ ماشین هیچ درجه ای نداشت ، من دو دور پیچاندمش چه می دانستم که این طور می شود!
لازم نیست تمام گه کاری ها ی زمانی که بودم را برایتان تعریف کنم چون از خوشحالی می میرید که در چه زمانی زندگی می کنیم . البته توضیح آن زمان خیلی سخت است چون درکش نمی کنید ، نه به خاطر این که مغز انسان تکامل یافته بود . نه بابا ، مغز انسان ها هیچ تغییری نکرده بود جز این که انسان ها به مراتب **مغز تر شده بودند.
برای من هم درکش سخت است ولی رفیقم کومودور خیلی کمکم کرد ، وقتی من به زمانشان رسیدم درست روی پاهایش بودم بلا به دور...
متاسفانه باید یک ذره توضیح بدهم ، من توی شارپن بودم ، حالا مجبورم توضیح بدهم شارپن چیه! لعنت! بعد هم باید بگویم هیچ طبیعتی آن جا نبود ، هوای درست حسابی هم نبود . از زمان سوخت های فسیلی اهل باستان (یعنی ماها) شروع کرده بودند گاز های خوشگل و مامانی فرستاده بودند تو هوا ، کومودور می گفت حتی یک زمان ملّت دیگر هیچ سوختی نداشتند و تو ماشینشان می شاشیدند و بعد کلی اوره هم وارد فضا شد و ... بسه دیگه بیشتر توضیح نمی دهم . خلاصه شارپن چی بود ؟ یک جسم شفاف تخم مرغی به قطر 3 متر ، که آدم ها توی آن بودند . وظیفه اش زندگی کردن به جای آدم ها بود ، همه ی کار های لازم را برای شما می کرد . غذا و مواد مورد نیازتان را تامین می کرد . ورزشتان می داد،... همه چیز را به طور منظم برایتا ن انجام می داد ، حتی به جای شما می چُسید! در زمان معین چسیدن ، بدون انرژی دفع می کردید ... دیگر حوصله ی مقدمه ندارم . وگرنه باید می گفتم که توی شارپن ها آدم ها توی بقیه کرات هم بودند و ... از این حرف ها بقیه رمان نویس ها زیاد گفتند ، کار من چیز دیگری است…


نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ق.ظ

آمده بودم بنویسم صبح ترین ساعت ی که می توانید کنار پای آقا غوله باشید کی میشود که دیدم انگار آخر هفته ی حسابی خوبی دارید. من هم کامنتم را برداشتم آمدم پیش کومودور (وقتی که هنوز زنده بود) خوش بگذرد :‌)

خیلی دیر! شما که اول جواب سلام و اعلام رد کردن منوی تکراری را دادی!
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
کاش یک کم زود تر بود و این آخر هفته ی من نبود....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد