آقا از اون هفته ها بود . پنج روز تو خونه حبس بودم و خونه هم از اون هفته های جهنمی اش بود. مامانم همه چیز رو ممنوع کرده بود و خدا رو شکر یادش رفته بود نفس کشیدن رو ممنوع کنه وگر نه من این جا نبودم...
روز پنجم بود که زدم بیرون و یه ذره راه رفتم تا رسیدم به یکی از این یاد بود های سبز سفید مکعب مستطیل وسط خیابون. اسمش یاد بود شش های " حرفه ای" است! توش کلی پاکت هست با عکس این شش ها – کتاب پاتولوژی رابینز در صفحه ی هفتم مرقوم می دارد که شش سیگاری های "حرفه ای " متاپلازی می دهد –
اون جا بهمن رو دیدم ، داشت خودفروشی می کرد . یه چهارصد تومن خرجش کردم تا باهام اومد بیرون . می خواستم بهش بگم چرا این قد ارزون؟! یعنی همیشه می خوام بگم ولی می ترسم بهش بگم بر بخوره گرون شه!
گرفتم شورت آلمینیومیش رو کندم و اون قدر زدمش تا زد بیرون و برش داشتم و فندک معروف به دامپزشکی که روش عکس گربه داره رو در آوردم گذاشتم حسابی ک ... نش بسوزه. بعد یه لب اساسی ازش گرفتم . یه صدای جیلیزی اومد . انگار می گفت : تا کی ک .... ن ما بسوزه و تو حال کنی؟! بهش گفتم ببین دادا یه سری اون بالا بالا ها مال مردم رو می سوزنن و حال می کنن ما مال تو رو ، خودت بگو کدوم بهتره؟!
دیگه خفه خون گرفت و جاتون خالی بعد از پنج روز چه کامی داد...