امروز در طی یک حرکت انتحاری کافه های تمدن گندم وینو بسته شد! ما حسابی ترسیده بودیم زیر سیگاری ها را زیر کیسه های انبار قایم کردم و کافه ی بی موزیک داشت توی سرم کوبیده می شد. حتی ساز هایمان را سر میز ها گذاشتیم که مثلاْ مال ما نیست مال مشتری هاست! که فریبا آمد و من نشناختم . او شناخت چون تمام وقت زل زده توی صورتم بغض داشت...
بعد من یکهو شناختم و رفتم به آن روز ها که لانه* یمان گرم بود تو بودی و همه بودند و هنوز آن روز ها محمود می خندید به جای آن که با زه گیتارش خودش را دار بزند تو بودی و ساز بود و تو بودی و ساز بود...
حتی نرفتم با او صحبت کنم می ترسیدم بپرسدت . خیلی حرف داشتم باید می گفتم سرب پلمپ لانه یمان دارد هر روز سخت و محکم تر می شود باید می گفتم تو کیلومتر ها آن طرف تر داری همین طور دور تر می شوی . باید می گفتم کار به کجاها کشیده که حتی مجبورم با هیپ هاپ پول در بیاورم...
او هم لابد خیلی حرف داشت ولی وقتی رفت فقط یک برگه روی میز گذاشت. نوشته بود
محسن چه شدی؟ محسن چه قدر پیر شدی نکند قربانی بعدی تو باشی...
یک گنجینه هم الصاق کرده بود از اولین نت هایم در لانه . سطری که من نوشته بودم شبرنگ کاری شده بود...
آآآآآآآآآآخ بس است آن روز ها هرگز برنمی گردند بس است
ولی به خدا اگر در این کافه هم بسته شود خودم را با لیوان قهوه دار خواهم زد!
* خانه موسیقی نواب که تبدیل شده بود به لانه ی موسیقی نواب که اختصاراْ لانه خوانده می شد
سلام
وبلاگتون قشنگه
نوشتتون طوریه که فک کنم بتونم بفهمم حستون رو
البته شاید!!!!!!
فک میکنم تازگی ها همه حساشون با هم یک شباهت هایی داره
تو خیابون هم میشه فهمید
تو کوچه ها
پشت دیوار خونه ها
...
:)