اگر هنوز در شوک بغل کردن آبشار باشی که دوباره باید سگ دوی زندگی را شروع کنی اگر یک ساعت را از دست بدهی دوباره همه چیز در هم بشود...
اگر یاد حرف اسطوره بیفتی : اگه همه راهی که من رفتم برن پس کی زندگی کنه!...
ناگهان یادت بیفتد انگار زندگی نمی کنی...
و سنگینیی که تمام وقت حمل می کنی سنگینی که عبارت است از جایی که خالی است و همه جا پا به پایت می آید...
دست به دست هم دهند تا تو را طوفان غم فرا بگیرد و شب بیایی بخواهی نوشته ی ادبی از خودت در کنی همین می شود که می خوانی!
راستش من دقیقا نفهمیدم چی شد!؟!!
حتی من هم که در شوک بغل کردن آبشار نیستم این روزها گاه یادم می افتد که انگار زندگی نمی کنم! و همین اوقات است که شدیدا نیازمند این می شوم که آمپول Carpe diem را به بطن زندگی ام تزریق کنم ولی گویی هنوز چنین آمپولی ساخته نشده! و آن سنگینی را هم تمام وقت حمل می کنم و طوفان غم هم که هجوم می آورد با تنها سنگ صبورم کاغذ درد و دل می کنم! سنگ صبوری که هیچ گاه به دغدغه هایم نمی خندد و حتی سعی نمی کند دلداری هم بدهد! فقط صبورانه افکارم را می بلعد ! قلم درمانی همیشه جواب می دهد!
باز خدا را شکر کن که شوک بغل کردن آبشار را داری! :)