وقتی علی مقیم کتابش را می نوشت لابد یادش نبود که در وسط راه به یک صخره ی حدوداْ چهار متری می خوری که خودش نوعی مقصد مقدس به حساب می آید. جایی که گروه حرفه ای ما (شامل من و سه میخ طویله صخره نوردی) به آن جا رسید.
درست وسط صخره که رسیدم و ما دو نفر شده بودیم و من می ترسیدم . یکهو انگار نه انگار که من قهر کرده بودم با او خدا آمده بود آشتی. سلام گرمی کرد و ما شدیم سه نفر و من به خدا گفتم :
دو راه داریم یکی این که من را بندازی و راحت کنی که هیچ ترسی برای آن چه این جا برای از دست دادن دارم نخواهم داشت...
دوم این که من را نجات بدهی در عوض سعی خواهم پسر خوبی برایت شوم ولی اگر زنده ام گذاشتی شرط دارد (درست مثل بچه پررو هایی که برای آدم بزرگ ها شرط می گذارند) این جای خالی سنگین را بردار و یک عدد سوزن پرگار بده!
با تلفات کمی (فقط سه نفر) از صخره گذشتیم در حالی که یک نفر به ما اضافه شده بود و من برایش تا دم ویلا سازدهنی زدم و لابد داشت لذت می برد که سکوت کرده بود...
امیدوارم باز لا به لای دود های شهر گمش نکنم اگر هم شد مطمئنم بلد است کجا پیدایم کند پای صخره های مقدس متعددی می نشیند تا من بیایم...
مطمئنی همان جاست؟
باید بروم و ترتیب معامله تقریبا مشابهی را بدهم، البته نخواهم توانست برایش سازدهنی بزنم ولی خب شاید بدون سازدهنی هم قبول کند... یعنی امیدوارم که قبول کند...
آدم ها وقتی سکوت میکنند انگار دلشان میخواهد حسابی آن لحظه را از حفظ کنند و دو دستی بچسبن که نکند اون لحظه از دستشان لیز بخورد ... خدا را نمیدونم...
امیدوارم خدای منم بین دود شهر گم نشه . چون مطمئن نیستم بتونم دوباره پیداش کنم...
بیا ببرمت بالای صخره وقتی یک میخ بیشتر نداشتی و دو متر راه می بینیم می تونی پیداش کنی یا نه! :دی
اون موقع همنوردم رو پیدا میکنم مگه اینکه تنهایی برم :) ولی من که الآن هنوز دارمش و گمش نکردم و نمیخوام که گم بشه ...