بالاخره رفته بودم امروز بهرنگ را دیدم . دیدم طی این سال ها چقدر برایم دوست داشتنی تر شده...
ولی وقتی نشستیم و با هم صحبت کردیم درست آن جایی که فهمید محسنی که دارد با او صحبت می کند فقط یک تشابه ظاهری مسخره با مُسی دوست داشتنیش دارد . اشک را توی چشم هایش دیدم یک لحظه بلند شد و رفت اما شاید حتی این تشابه ظاهری هم برایش هنوز آرام بخش بود که دوباره برگشت... نمی خواهم قبول کنم بهرنگ هم برای من دیگر «به به» نخواهد بود ولی باید تمام شود محسن قبلی بمیرد و این ۵ شنبه برایش یک تشییع جنازه ی با شکوه توی دماوند بگیریم...
از محسن جدید بگویم برای خانواده هنوز غریبه است برای دوستان قدیمش هنوز غریبه است برای بچه های کافه غریبه است و آن قدر که حتی گاهی حس می کنم پیش من هم غریبی می کند...
دیگر نمی گویم .حرف شازده کوچولو دارد نوشته هایم را کوتاه می کند دوباره ننویسم که کسی کسی را... و قطعاْ کسی هیچ کسی را... و شاید هیچ کس هیچ کسی را...
فکر کنم اگر همیشه هم نوشته شود :کسی کسی را... و قطعاْ کسی هیچ کس را... و شاید هیچ کس هیچ کس را... نمیداند باز هم دفعه ی بعد طور دیگه ای خونده بشه . و البته که هنوز هم کسی کسی را نمیداند و این انگار یک اصل است.
راستی راستی آقای کافی این همه طقییر (با همین ت ) کرده ؟
آره زیاد این کار رو می کنه ...