با محسن رفته بودم تشییع و تولدش. شمع ها را روشن کرده بودند روی قبری که شاید کیک تولد بود ...
از دردناک ترین حادثه های دنیا دیدن سرازیر شدن اشک یک مرد بعد از مدت ها دوستی است . خواستم آرامش کنم گفتم هر مرگی شروع زندگیی است برای آدم فضایی ها. فایده ای نداشت وقتی بغض داشته باشی هیچ کس را نمی توانی آرام کنی...
از همه خواستم فراموشش کنند با مولود جدید آشنا شوند اگر چه از جنس دیگری است...
داشتم خوب خوب در و دیوار را حفظ می کردم تا در خاطرم بماند . و می خواستم نبینم که مرگ مُسی با او چه می کند . بغلش کردم قول دادم زیاد به او سر بزنم...
خدا فوت کرد باد آمد شمع ها خاموش شد. انگار خدا از معامله اش راضی بود...
آسمان سیاه بود و من باید منتظر بمانم ببینم آسمانم چه رنگی می گیرد...
انگار آسمان دلش گریه میخواهد چون رنگ ابرها را گرفته ... و حالا حسابی سفید است و ابری .