با خدا این جا نشسته ام و حال هیچ کاری را ندارم.
برای این که کمی اذیتش کنم به او می گویم با این روند داستانت اگر داستانی که تو نوشتی هم به همشهری داستان بفرستیم مطمئناْ چاپ نخواهد شد.
نگاه عجیبی می کند یعنی: چرا؟ می گویم خوب این قسمت هایش آن قدر خواننده را خسته می کند که ممکن است حتی کل مجله را بیندازد دور...
بعد نگاه دیگری می کند از آن نگاه ها که خاله وقتی بعضی داستان هایم را می خواند می کند یعنی داستانت آن قدر مشکل اخلاقی دارد که نمی شود جایی چاپش کرد.
من باز غر می زنم یعنی از همان داستان های معصومی که من مجبورم به سطل اتاقم اهدا کنم برایم نوشته ای؟
باز هم نگاهی می کند یعنی مگر آن طفل معصوم ها چه گناهی دارند؟
من هم جوابی ندارم و اصلاْ بی فایده است باز هم انتظار می کشم چون این قسمت های داستان این همه هم نمی شود طول بکشد چون من تجربه اش را دارم این جا ها حوصله ی خود نویسنده هم سر می رود! و مجبور می شود یک اتفاق مهیج بسازد...
بله من الان الکی امیدوار شده ام و می روم پاتولوژی بخوانم...
یعنی اگه کومودور زنده میشد این همه از پایان داستانش ایراد میگرفت ؟ یکم به سکوت قشنگ کومودور فکر کن .
.
.
فکر نمیکردم کسی آرشیو خوانیش بگیرد .