رفتن حسین مثل مردن دوست هایم شده که تا جنازه یشان را نبینم باور نمی کنم...
اگر برود چه کسی می خواهد تفریحات خاص من را بفهمد یا بیاید چندین روز توی کوه و جنگل باشیم چندین ساعت توی دریا شنا کنیم چه کسی توی دعواهای خانگیمان خیلی بی دلیل از من دفاع کند چه کسی با من دعواهای مسخره ی روزانه ی اعتیاد آوری که دوتاییمان دوستش داریم را بکند چه کسی همین طور بی دلیل برای من هدیه بخرد و من جوابش را بدهم اصلاْ مگر می شود خانه را بدون او تحمل کرد مگر ما چند نفریم همه اش مگر من یک برادر بیشتر دارم؟ اصلاْ امکان ندارد و این همه اش خیلی دروغ است . بهش گفتم اگر رفتنش واقعیت داشته باشد کوله جای خالیم آن قدر سنگین می شود که کمرم را بشکند...
خدا کند روز بزرگی باشد و آن روز فبل از رفتنش باشد البته اگر رفتنش راست است...
فکر کنم بدونم چقدر ! باورش و تحملش سخته...
رفتن خواهر/برادر خیلی درد داره و این را درست لحظه ای می فهمیم که دارند می رن! :(