خاله ی ژورنالیست آمده بود خانه ی ما . نمی خواستم خیلی به خاطر مجله با او در گیر شوم ولی ظاهراْ شدم! داستان بین ما همیشه خیلی مقدس تر از آن ها بود که چاپ شده . شماره دوی چاپ نشده هم چنگی به دل نمی زند و من جری تر می شوم . پرفروش ترین مجله ی داستان کشور به واقع یک داستان متفاوت یا چیزی که به آن بتوان گفت داستان مدرن ندارد و خاله ی ژورنالیست من هم سردبیر آن است . بله این برای من عذاب وجدان است خواهش می کند آدم معرفی کنم یا خودم بنویسم وقتی داستان نویسی متفاوت در ذهن جا ندارد این می شود که نه داستان من نه داستان هر آدمی که من می پسندمش...
و در آخر این می شود که از من می خواهد داستان متفاوتی بنویسم که عملاْ با فاکتور هایش باید از این داستان هایی باشد که در کلاس های داستان نویسی و دانشگاه ها با فرمول ریاضی در می آورند...
کجایند داستان هایی که خودشان به تنهایی داستان هستند نه با فرمول و قواعد!؟
خیلی قاطی کردم؟
پ.ن : بگذار عمیات پاتو را بدهم همین غیر ممکن را هم ممکن می کنم...
همان داستان هایی که خودشان به تنهایی و به راستی داستان اند پایانی شبیه داستان های اگزوپری دارند : یک روز پیدا میشوند و در حراجی به فروش می رسند و پولش می رود برای امور خیریه یا یک همچین اسم هایی...
بله انگار یکم ، خیلی قاطی .... اهمیتی ندارد وقتی از دور نگاهش کنی .
یادمه بچه که بودم یه داستان بلند برای سروش کودکان نوشتم اسمش "سونا و فضایی ها" بود! یه ورق بهش ضمیمه کرده بودم که لطفا حتما خانم فریبا کلهر این را بخواند، آخه اون موقع کلی از خوندن "هوشمندان سیاره اوراک" فریبا کلهر ذوق کرده بودم. به نامم جوابی داده نشد و از اون موقع بود که از فریبا کلهر متنفر شدم و حالم از اون "قصه های یک دقیقه ای قبل از خواب " کلیشه ای که هر دفعه به صورت کاملا سفارشی برای سروش کودکان می نوشت به هم خورد!!
یک کینه کودکی بود که الان یهو سر باز کرد! :)