بیا کوله ی جای خالی را برداریم برویم بالای بلندترین جای شهرمان . تمام راه فکر را رها کنیم بگذاریم برود تا سیاره ی وطن از آن جا ما را ببیند بگوید بیچاره ها چه جای کوچکی گیر افتاده اند برود با هم وطنانمان مذاکره های بی فایده اش را بکند مبنی بر این که آن جا خیلی کوچک و بی ماموریت است و سرشان را شیره بمالد . بعد خیال را آزاد کنیم پرواز کند برود تمام سیم های شهر را قطع کند تمام گوشی را از کار بیندازد تا مردم مجبور شوند هم را ببینند . بیا قلبمان که دارد تند تند هر روز تاپ تاپ التماس می کند فرار کند را ردش کنم پیش هر کسی که برایش می تاپد و نیست . مرد دوم را بگذاریم توی طبیعت دلخواهش بچرد و...
روی قله لب هایمان را تر می کنم تا نزدیک ترین فاصله می آوریمشان بعد من توی نفس می کشم و بهترین صداهای جهان را از از تو می شنوم...
بیا یک ذره کمتر کوه هایمان را توصیف کنیم ممکن است یک در هزار این جا یک بچه ی زیر هیجده سال بیاید!