دستش را روی لای مو های سفیدش می کند . روی صندلی نه نوییش نشسته دارد به آسمان زل می زند و ابر های سیاه و سفید در هوای نیمه بارانی یک جای خیلی دور از شهر دارند ورجه وورجه می کنند . آرام آرام تاب می خورد . وقتی همه ی هم سن و سال هایش دارند به نوه ها و نتیجه هایشان فکر می کنند . دارد به نوشته هایش فکر می کند و به بزرگ ترین کتابی که نوشت و دارد می نویسد . کتابی که فصل به فصلش متفاوت است و یقینناْ خواننده های نداشته اش را راضی نگه نمی دارد . کتابی که هر ورقش با یک حسرت خواهد بود هر فصلش یک آه خواهد داشت . تا این جا که کتابش همه چیزی داشته که در تصورمان هم نمی آمد از فکر علم عشق هنر آزادی و ...
باید دید ادامه اش را چه طور می نویسد . چند چیز دیگر هست که در تصورمان نیاید ؟ پیرمرد چپقش را برمی دارد کبریتی روشن می کند و پک عمیقی می زند . آه می کشد و فصل جدید را این طور شروع می کند :
او هنوز تنها بود و می گذراند و می نوشت...
خیلی چیز دیگر هست که در تصور کسی ....