3
یک روز دیگر
چشم هایم را که باز کردم گیتار روی صندلی خوابیده بود و من روی زمین . خیلی جدی بهش سلام کردم چون امروز روز او بود می رفتم بعد از ماه ها پیش رفقایش... شاد و خوشحال داشت نگاهم می کرد . رفتم برش داشتم ببینم با این شاد و خوشحال بازیش چه می گوید...
یک ربع دور اتق راه می رفتیم و می زدیم من که توی پوست خودم نبودم چسبیده بودم به سقف اون که دیگه هیچی...
تا این که گوشیم زنگ خورد فرشته ی کف دریا بود (مرجان)
- سلام دیوونه خوبی؟
- آره داشتم با گیتارم حال می کردم
- صبح اول صبح؟ دیوانه ! لباس بپوش بریم من میام دنبالت خیلی کار داریم . صبحونه چی می خوری برات بگیرم؟
- صبحونه؟ معمولاً سیگار چایی
- دیوونه خودم برات یه چیزی می گیرم منو جلو در معطل کنی وای به حالته...
- باشه
از آن باشه های الکی که یعنی نباشه ولی چون نمی شود گفت نباشه باید بگویی باشه رفتم دوش گرفتم سر فرصت آب یخ بازی کردم و ...
صدای در آمد
- کیه؟
- منم
- جرات داری بیا تو من هنوز لباس نپوشیدم !
- گفتم که آماده باش
- داشتم دوش آب یخ می گرفتم
در این جا نکته ی مهم لحن گفتنم بود در این مواقع باید با لحن کاملاً حق به جانب بگویید طوری که طرف فکر کند دیر کردنتان برای مساله ی کاملاً مهمی بوده...
- باشه بجنب بیا پایین
لباس قرمزه ام دم دست بود خودش آمده بوده بود جلو بپوشمش . عکس رویش آدمی بود که ار پا دارش زده بودند از لباس های مورد علاقه ام بود . شلوار چهارخونه ای هم داشت یه گوشه معصوم نگاهم می کرد . وقتی تیپم کامل شد جلوی آیینه وایسادم قاقاه به خودم خندیدم
مرجان وقتی من را دید شروع کرد ریسه رفتن
- می خوای بند جمع کنی یا دیوونه خونه؟
- دیوونه خونه...
سینا اولین نفر بود درامر مورد علاقه ی من وقتی گفتیم پرواز کرد . بعد شروع کرد همین طوری درام زدن و منم که گیتارم همراهم بود از کاور آزادش کردم هر کاری دلش بخواد توی دست های من بکند . مرجانم بوگی می رقصید با این مضع می تونستیم تا آخر عمرمون بمونیم بی هیچ آرزو و هدف و .. ای بقیه دنیا به یه جاییمون بود.
پیمانم منتظر ما بود . از اون روز هایی بود که همه می خواهندت! سینا هم که علاف بود با ما آمده بود با بساطش!..
باز هم برنامه زدن و رقصیدن بود فقط این بار یه گیتار الکتریک اضافه شده بود با پیمانی که می پرید بالا و پایین از خوشحالی و می زد . وقتی تمام شد پیمان از درد پاهایش نمی توانست بایستد برش داشتیم پرتش کردیم توی ماشین...
شادی جکسون ! (اسمش مال وقتی بود که دو تا محسن داشتیم گفتیم چه کار کنیم اسم یکی را گذاشتیم استیفن یکی را جکسون...)
هم فکر نمی کردند هیچ وقت بتوانند از سازشان پولی در بیاورند که به آن بهانه دور هم باشیم این بود که خانه ی شادی همه دیوانه شده بودند !
- دیوونه خونه تازه فهمیدم درست گفتی...
حساب زمان را نداشتیم ولی گرمای ظهر تمام شده بود که ما از ساز زدن دست کشیدیم...
خونم آن روز دو برابر حد معمول توی بدنم می چرخید . مطلقاً هم توی مغزم نمی رفت فقط انرژی را پمپ می کرد توی عضلات!
عصر توی استودیوی آقای تهیه کنند که پر وسایل گرانی بود که معلوم بود یاری چیزی بارش نبوده فقط خرج کرده ، کسی به فکر فیلم و این ها نبود . عقده های استویو نرفتن از فرط بی پولی داشت خالی می شد و بیشتر از موزیک هدف پایین آوردن سقف کاذب استودیو بود ... و هیچ هیچ چیز مهم نبود و مهم این بود که همه چیز به یک جایمان بود و ما ساز می زدیم و اگر بشر چیزی به اسم فیلم نساخته بود این قضیه تا آخر عمرمان ادامه داشت!...