4
یک دیالوگ
ساعت 3 شب بود که زنگ زد بیدارم کرد خمار خواب بودم انرژی ها همه رفته بود توی عضله ها و تو روز ته کشیده بود...
- سلام دیوونه
- سلام چیزی شده؟
- نه بابا..... یعنی.....
- چیزی شده بگو مرجان ....
- نه می خواستم بگم امروز از بهترین روزام بود...
- همین؟ من خوابم میاد...
- نه همین که نه... می خواستم بگم خیلی خوب بود
- آره میدونی اگه این قوانین لعنتی نبود با ساز ازدواج می کردم اسمش می داشتم تو شناسنامم! می تونی باهاش تا آخر عمر همه چی به یه جام باشی...
- می دونی حمید ، می دونی حمید همیشه دلم می خواست بی خیال باشم ولی استرسای الکیم نمی ذاشت که تو یهو امروزو بهم دادی...
تازه تعدادی از سلول های خاکستری داشتند از خواب بیدار می شدند و تحلیل می کردند این ، این موقع شب چه می گوید...
اگه فکر کردید الآن با یک دیالوگ طولانی عاشقانه طرفید کور خواندید . سلول هایی که بیدار شدند هم به کمبود انرژی خوردند و یک ذره زود...
- الآن می خواهی بگویی دوستم داری؟ باشه من خوابم میاد...
یک ذره سکوت کرد شوک شده بود.
- مسخره ام می کنی؟...
- نه بابا جدی می گم دوستم داری دوستت دارم بعد هم بخوابیم!
- تو نمی تونی یک بار مود دیوونه ها رو نداشته باشی؟
- چرا یه بار جدی این قدر دلم می خواست تو جمع دست تو دماغم بکونم نکردم و خیلی عاقلانه بود!
- ممنون
قطع کرد...
من خوشحال از این که دیالوگ را خلاصه کردم خوابیدم!