آدم وقتی کارمند شود سردرد هم می گیرد . نگران چند گفت و گوی ساده اش هم می شود با آقای فلانی و بیساری . باید سر یک قران دو قران ها هم چانه بزند . باید دوستش را تهدید کند که برای لعنتیی چند از آن شکایت می کند . شب ها آن قدر خسته است که حال ندارد هیچ کاری بکند حتی وبلاگش را نگاه هم نمی کند . نگاهش به خیلی چیز ها علت ومعلولی می شود اگر آن کار را کرد این کار را بکنم! و .... . دیگر به بچه هایش نمی رسد و حتی خیلی وقت ها یادش می رود سه روز دیگر یکیشان وارد جامعه می شود .
آدم وقتی کارمند شود باید سردرد بگیرد!