دست هایی سردی مرا امشب از هوش برد...
و شاید داشت درس دوست داشتن را کلمه به کلمه برایم دیکته می کرد...
از خود بی خود شده ام نمی خواهم بدانم پایانش چیست شاید چیزی هست...
شاید این لعنتی جور دیگری بشود...
شاید این فقط سردیی نبوده که مرا از هوش برده...
و شاید هم بوده همه چیز مبهم است باید صبر کرد امشب را تا فردا بیشتر از این چرت ننوشت...