هم اکنون میزان کوه خونم کم شده و به حد بحرانی رسیده خطر مرگ احساس می شود و الان می روم کوه . شاید جزوه های فارما را هم بردم ماجراجویی کنند...
حس می کنم کم کم خود خدا هم دارد حوصله اش از داستانم سر می رود و باید دست به یک کار بزرگ جذاب بزنم اگر مطابق تدبیر من شود تقدیر...
بله حافظ از این دوران ها کشیده که همچین شعری گفته...
یک فکری برای این جای خالی سنگین بکنم پرش کنم از آن حس ها که کمشان دارم این روز ها و تو را سبک تر می کنند!
برای روزی که سیاره یمان تصمیم گرفت به این جا حمله کند لیست سیاهی از چهره ی تمام آن ها که دیروز کتک می زدند در ذهنم حک کرده ام...
البته آدم فضایی ها چون از هیچ کس به واقع بدشان نمی آید نمی کشیمشان! فقط کمی ادبشان می کنیم مثلاً مجبورشان می کنیم بروند تمام آن هایی که زده اند را ببرند مسافرت با آن ها دوست شوند و از دلشان در بیاورند...
یا بروند درس فارماکولوژی تمام آن ها که زده اند را بخوانند بروند جای آن ها امتحان بدهند که این خیلی مجازات وحشیانه ای است!