چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

فرار نمی شود کرد...

این روز ها استرس دنبالم کرده است 

باور

فرد مورد نظر یک ماه است با کفش پاره می گردد .دیشب در دماوند خوابیده امشب جایی برای خواب نداشته خانه ی خاله اش خوابیده است . ساعتش خراب شده و به عنوان یادمان وفاداریش آن را هنوز می بندد . وعده های غذای اکثر روز هایش ته مانده غذای مشتری های کافه بوده است و حتی امروز صبح پول آمدن به دانشکده را نداشته و پیاده آمده است !

 

حالا که می خواهد شب به خانه بازگردد برایش سخت است باور کند روزی پسر دکتر امینی بوده است...


شاید دیگر بتواند در آن خانه باشد و زندگی کند ولی برایش سخت است باور کند روزی پسر دکتر امینی بوده است...


پ.ن : هیچ وقت سختش نبوده است در هر صورت رها بوده است (برای جلوگیری از هر گونه احساس دلسوختگی ) ... 


حتی!

فکر نمی کردم یه روز کارم به این جا بکشد حتی رپ!:

دور از شهر می ریم یه جای دنج و سبز/ کنار همدیگه گرفتیم دست هم/ ولو شدیم رو چمنای گرم و نرم / نگا می کنیم به آسمون پهن / همه چی عالیه / آسمونم دوست دارم همیشه همین جوری آفتابی آبیه / اگه با هم باشیم اگه با من باشی / خورشید دنیام می یاری برام / نور و گرمام واسه شاخ و برگام / بدون اگه نباشی یه روز زرد میشه برگام و میفتم ار پام / بدون اگه بخوای طردم کنی/  فقط واسه یه روز ترکم کنی / بدون تو می می میرم آره من می میرم / بمون با من ...


بمون واسه من واسه همیشه تا دنیا دنیاست و می چرخن شب و روزا / فقط واسه ما دو تا که دیگه نیستیم اما بجز تو کتابای داستان/ توی این داستان دیگه گرد غم نیست   / اگه بمونی با من دیگه نمی بینی هیچ وقت روزای سرد و برفی /  دیگه چیزی واسه خوشحالی کم نیست!....


حادثه

وقتی علی مقیم کتابش را می نوشت لابد یادش نبود که در وسط راه به یک صخره ی حدوداْ چهار متری می خوری که خودش نوعی مقصد مقدس به حساب می آید. جایی که گروه حرفه ای ما (شامل من و سه میخ طویله صخره نوردی) به آن جا رسید.

درست وسط صخره که رسیدم و ما دو نفر شده بودیم و من می ترسیدم . یکهو انگار نه انگار که من قهر کرده بودم با او خدا آمده بود آشتی. سلام گرمی کرد و ما شدیم سه نفر و من به خدا گفتم :

دو راه داریم یکی این که من را بندازی و راحت کنی که هیچ ترسی برای آن چه این جا برای از دست دادن دارم نخواهم داشت...

دوم این که من را نجات بدهی در عوض سعی خواهم پسر خوبی برایت شوم ولی اگر زنده ام گذاشتی شرط دارد (درست مثل بچه پررو هایی که برای آدم بزرگ ها شرط می گذارند) این جای خالی سنگین را بردار و یک عدد سوزن پرگار بده!

با تلفات کمی (فقط سه نفر) از صخره گذشتیم در حالی که یک نفر به ما اضافه شده بود و من برایش تا دم ویلا سازدهنی زدم و لابد داشت لذت می برد که سکوت کرده بود...

امیدوارم باز لا به لای دود های شهر گمش نکنم اگر هم شد مطمئنم بلد است کجا پیدایم کند پای صخره های مقدس متعددی می نشیند تا من بیایم...

ساعت ۴۵ دقیقه بامداد

یک نفر این جا می نویسد که تا دیوانگی چند قدم مانده...

کسی سیگار ندارد؟