مثل خر برقص مثل خرمگس نیش بزن...
یه لطف یزدان و بچه ها یک خصوصیت ثابت در من پیدا شد :
اگر محسن یک ماه قبل را جلوی محسن یک ماه بعد بنشانند همدیگر را نمی شناسند!
خوب یا بدش را نمی دانم ولی یک خصوصیت دارم! خوشحال هستم.
ای فرشته ی اسب سفید سواری که قرار است بیایی مرا نجات دهی داری حسابی دیر می کنی و کار خودت را سخت کرده ای حتی شاید نیاز به معجزه باشد!
اگر هنوز در شوک بغل کردن آبشار باشی که دوباره باید سگ دوی زندگی را شروع کنی اگر یک ساعت را از دست بدهی دوباره همه چیز در هم بشود...
اگر یاد حرف اسطوره بیفتی : اگه همه راهی که من رفتم برن پس کی زندگی کنه!...
ناگهان یادت بیفتد انگار زندگی نمی کنی...
و سنگینیی که تمام وقت حمل می کنی سنگینی که عبارت است از جایی که خالی است و همه جا پا به پایت می آید...
دست به دست هم دهند تا تو را طوفان غم فرا بگیرد و شب بیایی بخواهی نوشته ی ادبی از خودت در کنی همین می شود که می خوانی!
برای چندمین بار با گوشت و استخوانم فهمیدم اگر نبودند این بهشت های کوچک نزدیک تهران یک راست از تهران رانده شده بودم به امین آباد البته نه پرورشگاه دانشکده! دقیقاْ تیمارستان...