یعقوب شش (یا هفت) پسر داشت یکیشان رفت چشم هایش از اشک سفید شده بود...
بابا یک ونیم فرزند دارد یکیشان رفت . خدایا برای این یک و نیم و شش نسبت تناسب نبند...
قبل از رفتنش برای همه یمان کادو خریده توی اتاقش است...
هنوز هیچ کس جرات ندارد برود توی اتاقش . فهمیدم فقط من نیستم که بغضم را نتوانستم هضم کنم ...
شاید روزی که بازشان کنیم اعلام رسمیی است مبنی بر این که ما همگیمان همه ی سه نفره یمان بغضمان را هضم کردیم به امید این که این روز زود تر برسد...
حسین کمابیش توی گوشم زمزمه کرد که بعد درس هم می رود استکبار بزرگ و...
به به بعد از سربازی می خواهد برود آفریقا...
سینا می خواهد برود نیوزلند همراه با صفا درسی هم بخواند...
زهرا می رود فرانسه احتمالاْ...
گلی آلمان می رود یک سال دیگر...
نیوشا هم می رود آلمان پیش مادرش...
و ...
من این جا می مانم احتمالاْ . هیچ تعصب وطنی هم ندارم . می مانم چون ایران با این وضع مهاجرت مکان می شود!
فرق جهان اول و دوم و سوم این است که در جهان سوم عشق ها زوری هستند س** ها پولی
اما در جهان دوم عشق ها پولی هستند س** ها زوری
در جهان اول همه چیز پولی است
سطل آشغال