این دیگر چه وضعی است سیخ و کباب در دست که نمی شود وضع حمل کرد هی مواظبی کدام ممکن است بسوزد حواست به بچه که نیست... :((
یک روز تمام نوشته های قبلی را پاره کردم و تازه دوباره پیرنگ داستان را نوشتم حالا هم مجبورم فردا بروم سر این کار کذا و باید الکی ذهنم را مشغولش کنم هزارتا دردسر دیگر دارم من این جا غر نزنم به کی غر بزنم تازه خاله ی ژورنالیست هم همه اش زنگ می زند هولم می کند! دارم دوباره غاطی می کنم پس کی باید وقت کنم ادای نویسنده ها را به عنوان شغل اصلی در بیاورم؟...
پ . ن : چه قدر خوبه آدم همین جوری غر می زنه حال می ده! من که کسی رو ندارم غر هامو گوش کنه خوبه این جا هست!...
اه انگار دارم بلند بلند فکر می کنم...
مرد دوم نگاه حماقت باری به برگه های پاتو می کند و تمام فلسفه های ضد علمیش را جمع می کند تا شب امتحانی همه را قانع کند که ارزشش را ندارد . مرد اول که در زمینه توجیه شدن سابقه دارد کم کم دارد گول می خورد...
بستن زلف رها سنگ دلی می خواهد!
امروز که رفته بودم پی کاری که تابستان می خواهم بکنم دوباره رفتم توی احساسات دو سال پیش تابستانش! درست وقتی تمام روز روی صندلی می نشستم و چهار تا ایمیل می دادم و چهار کلمه انگلیسی یا فارسی زبان چربی می کردم... حتی أن اواخر داشتم پول درست حسابی در می آوردم...
آن موقع در شرکت حسابی عزیز دردانه بودم و همه فکر می کردن دارم به قول توسلی پلکون طرقی را یکی دو تا می کنم سخت ترین ترس های دنیا را داشتم! می ترسیدم از آن ها شوم صبح بیدار شوم به شرکت بیایم پول در بیاورم شب خانه بروم یک دست روی سر بچه هایم بکشم شب با زنم... و دوباره صبح سرکار بیایم و پول دربیاورم...
یک روز صبح آن قدر به من فشار آمد که از دفتر فرار کردم حتی حقوق ماه آخر را هم یک ماه بعد رفتم گرفتم!
من مرد این زندگی ها نیستم خوب می دانم. بله برایم شغل درست حسابی وجود ندارد پس فکر می کنید برای چی دارم ادای نویسنده ها را در می آورم؟
خاله ی ژورنالیست آمده بود خانه ی ما . نمی خواستم خیلی به خاطر مجله با او در گیر شوم ولی ظاهراْ شدم! داستان بین ما همیشه خیلی مقدس تر از آن ها بود که چاپ شده . شماره دوی چاپ نشده هم چنگی به دل نمی زند و من جری تر می شوم . پرفروش ترین مجله ی داستان کشور به واقع یک داستان متفاوت یا چیزی که به آن بتوان گفت داستان مدرن ندارد و خاله ی ژورنالیست من هم سردبیر آن است . بله این برای من عذاب وجدان است خواهش می کند آدم معرفی کنم یا خودم بنویسم وقتی داستان نویسی متفاوت در ذهن جا ندارد این می شود که نه داستان من نه داستان هر آدمی که من می پسندمش...
و در آخر این می شود که از من می خواهد داستان متفاوتی بنویسم که عملاْ با فاکتور هایش باید از این داستان هایی باشد که در کلاس های داستان نویسی و دانشگاه ها با فرمول ریاضی در می آورند...
کجایند داستان هایی که خودشان به تنهایی داستان هستند نه با فرمول و قواعد!؟
خیلی قاطی کردم؟
پ.ن : بگذار عمیات پاتو را بدهم همین غیر ممکن را هم ممکن می کنم...