بعد از یک روز کاری خسته کننده:
نفس عمیق بکش... نفس عمیق بکش... آهان آفرین زور بزن دیگه آخراشه! دارم سرشو می بینم دستشم بیرون اومد دیگه چیزی نمونده!
ولی این را می گویم که یک کتاب راز می نویسم و با آن میلیونر می شوم . مضمون کتاب هم این است از هر چه فرار کنی دنبالت میکند حتی اگر یک موقع بخواهیش آن وقت در می رود.
گرگم به هوا با مسخره بازی اعصاب خورد کن اسم خوبی برای کتاب است.
امروز آن قدر خسته شده ام (بدنی نه) که نای گذاشتن هیچ جیز را ندارم . فقط دارم به داستانم نزدیک تر می شوم و داستان سیاه است...
بله پس از کلی تلاش جنین را می خواستند در نطفه خفه کنند وقتی پیرنگش را به خانم سردبیر! گفتم گفت شدیداً گیرخور است و جمهوری اسلامی با آن ناراحت است چون شخصیت اولش موزیک می زند آن هم در خانه اش!
و تیر خلاص این بود: تو نمی توانی یک داستانک معمولی بنویسی؟
- خیر خدا منو این طوریا نیافریده!
حالا دیگر با خیال راحت می توانم بدون غصه داستانم را بنویسم . می توانم ادای نویسنده ی چاپ نشونده را در بیاورم!
این هم تخصص مهمی است حتی یک نوع شغل به حساب می آید!
این روز ها که برای این کار دلخوشکنک بابا داریم کیلینیک ها! را یکی یکی می گردیم و هزار جور سگ می بینیم از ته دل آرزو کردم کاشکی مامان می گذاشت و من یک سگ داشتم . یک پاپی کوچولو از آن هایی که با چشم های بزرگش زل می زند به آدم . از آن هایی که یک ساعت می توانی نوازشش کنی از آن هایی که می بریش پارک هی بالا هی بالا پایین می پرد خودشیرینی می کند . از آن هایی که می توانی برایش یک روز غر بزنی...
بعد به طرز وقیحانه ای نظرم جلب شد به این موضوع که من انگار واقعاً سگ می خواهم یا...
بعد از خودم حالم بهم خورد!