اگر هم قرار بود مسیحی داشته باشم که با مصائبش مصلوب شود...
ترجیح می دادم بعد هر ضربه ی شکنجه گر بخندد و روی صلیب قهقه بزند...
پ.ن 1 : یک ذره هم لباس درست حسابی تر بپوشد...
پ.ن 2 : عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش... چه ربطی داشت خدا می دونه!
صبح بود . ابری بود . اصلاْ خوشحال نبود . ابرها انگار گرگ و میش دم طلوع را می خواستند تا ته روز نگه دارند. از در که بیرون می آمد به چاله ی آب نگاه انداخت نم نم باران دیشب هنوز بود . کم بود و اصلاْ نیاز به چتر نبود ولی چترش را باز کرد از خیس شدن می ترسید. حتی با نم نم... از آن بیشتر ترسش از برگه ی داخل جیب سمت چپ شلوارش بود. برگه ای که شاید قطره ای بود مانده از دیشبی که تبخیر شده بود در صبح بارانی امروز . اسمش بود برگه ی ده مصیبت و یک فلاکت! دیشب وقتی دید کابوس ها نخوابیده تنگش گرفته اند دیگر ترجیح داد نخوابد . نشست تمام کابوس هایی را که از همه ی گوشه و کنار این روز های زنگیش سر بر آورده بودند نوشت. خلاصه کرد در ده مصیبت و یک فلاکت . وقتی فهمید دیگر حتی یک دست آویز هم برای شاد بودن ندارد با خودش پیمان بست فردا تمام نور روزم را می گذارم تا تمام این کابوس های تباه را به زباله دان بخشم . دوباره شاد می شوم دوباره این چشم ها از اضطراب در می آیند.
از در که بیرون آمد از بالای برگه شروع کرد درست از مصیبت اول...
شب بود باران تندی می آمد و این را چاله های خیابان فریاد می زدند حتی اگر زیر چتر هم بودی می فهمیدی. سرد شده بود انگشتانش درد می کرد . درد بیشتر ی را به جان خرید و دست در جیب سمت چپ شلوارش کرد . لیست را تک تک مرور کرد. فهمید امشب کابوس ها که نرفته اند هیچ گره ها کور تر شده اند انگار کورتر از آن که دیگر از دستش بر آید. دیگر زانو هایش رمق کشیدن این سینه ی سنگین را نداشت لب درگاه یک خانه نشست. اشک های گرم را روی صورت سردش حس می کرد. در همین حین بود که دید کسی که همه چیزش را باخته از خیس شدن نمی ترسد چترش را بست.
فهمید این طور می توانی اشک هایت را میان قطره های باران گم کنی...
تسبیح چوبی بسته شده به دست راستش را در آورد دور می گرداند و می گفت: یا رؤوف و یا رحیم*
فهمید این طور می توانی خود و کابوس هایت را میان دانه های یک دور تسبیح گم کنی...
* از کتاب تعبیر الرؤایا تصنیف شیخ کلینی منقول است : وشا از حضرت امام رضا روایت کرده که فرمود : ای فرزند من هر گاه در شدتی واقع شدی بسیار بگو یا رؤوف و یا رحیم...
پس حضرت فرمود آن چه ما در خواب می بینیم همچنان است که در بیداری می بینیم
مگر چند سال گذشته از آن روز ها که می گفتی دانشجو هستم جلوی پایت می ایستادند؟
مگر چند سال گذشته از آن روز ها دانشگاه تقدس داشت هیچ استادی دانشجویی کارگزاری حضور اجانب را در آن بر نمی تابید؟
مگر چند سال گذشته از آن روز ها که هیچ نیروی امنیتیی اجازه ی ورود به دانشگاه را نداشت؟
مگر چند سال گذشته از آن روز ها که آن قدر در دانشگاه امنیت بود که مردم بی گناه می توانستند به دانشگاه پناه ببرند؟
مگر چند سال گذشته از آن روز ها که هیچ گاه تزیین خارجی دیوار دانشگاه گارد نبود؟
مگر چند سال گذشته از آن روز ها که ورای های و هوی بیرون همه در دانشگاه آزاد بودند و حتی یک کمونیست هم می توانست حرف خود را بزند؟
مگر چند سال گذشته از آن روز ها که برای احضار یک دانشجو به کمیته انضباطی دانشگاه به هم می ریخته است؟
مگر چند سال گذشته از آن روز ها که به خاطر یک دانشجوی دربند کسی به کلاس نمی رفته است؟
مگر چند سال گذشته از آن روز ها که هیچ کس حاضر نبود حتی از دماغ یک دانشجو در دانشگاه خون بیاید؟
مگر چند سال گذشته از آن روز ها که برای جان ۳ دانشجو سال ها به سوگ می نشستند؟
مگر چند سال گذشته که من گاهی فکر می کنم این ها هم از آن افسانه هایی است که برایمان ساخته اند تا کودکانی باشیم به افسانه ی موهومی شاد!
با این سرعت تحول شاید افسانه شود تصور آن روزی که بگویی دانشجو هستم و نگویند مجرمی!!!
خدایا برای آن دسته ی فرزندان خوب و سر به زیرت آن چه به خیرشان است قرار ده...
و برای ما فرزندان شاخ و پر رویت آن چه می خواهیم خیر قرار ده...
آمین یا رب العالمین
پ.ن : چیه مگه فکر کردین ازش نمیاد این کار؟