در شلوغی مترو میان تنهاییش غرق شده بود . پیرمرد از کنارش رد می شود .
- خدا نزدیکانتون رو براتون نگه داره علیلم یه کمکی بکنین...
مغزش به این جمله شرطی شده " این ها درامدشان از من و تو بیشتر است... " پیرمرد دور می شود .
" نکند خداوند برایم نگهش ندارد.... " پول را در در دست می گیرد . با سرعت وسط قطار می دود . مردم بی حوصله به وجد آمده اند که چه شده . نگاه های کنجکاو دنبالش می کنند به پیرمرد که میرسد نفس نفس می زند . پیرمرد و نگاه های متعجب به او و اسکناس 5 تومانی نگاه می کنند و هیچ نمی دانند این چند ثانیه تا رسیدن به او چه اضطرابی داشته است...
" آیا خداوند عاشقان را به بهشت می برد؟"
وقتی دلم تنگ می شود می نویسم تا در کلمات گم شوم . وقتی پیدا می شوم دلم هنوز لا به لای کلمات گم شده است...
به نام خدایی که هیچ را آفرید.... و این گونه بود که همه را آفرید.