چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

به هر حال صبر کاوه هم یک روز سر می رود...


که اندر سر نیزه خورشید بود    جهان را ازو دل پر امید بود

پیک نیک دردناک ما

دست بند ها و روبندهای خاک خورده ای که خاطراتی تلخ دارند دلشان تنگ شده بود. شاید فردا بروند هواخوری... هواهای آن ها بیشتر بوی اشک آور می دهد...

پسر خوب غروغرو

با خدا این جا نشسته ام و حال هیچ کاری را ندارم.

برای این که کمی اذیتش کنم به او می گویم با این روند داستانت اگر داستانی که تو نوشتی هم به همشهری داستان بفرستیم مطمئناْ چاپ نخواهد شد.

نگاه عجیبی می کند یعنی: چرا؟ می گویم خوب این قسمت هایش آن قدر خواننده را خسته می کند که ممکن است حتی کل مجله را بیندازد دور...

بعد نگاه دیگری می کند از آن نگاه ها که خاله وقتی بعضی داستان هایم را می خواند می کند یعنی داستانت آن قدر مشکل اخلاقی دارد که نمی شود جایی چاپش کرد.

من باز غر می زنم یعنی از همان داستان های معصومی که من مجبورم به سطل اتاقم اهدا کنم برایم نوشته ای؟

باز هم نگاهی می کند یعنی مگر آن طفل معصوم ها چه گناهی دارند؟

من هم جوابی ندارم و اصلاْ بی فایده است باز هم انتظار می کشم چون این قسمت های داستان این همه هم نمی شود طول بکشد چون من تجربه اش را دارم این جا ها حوصله ی خود نویسنده هم سر می رود! و مجبور می شود یک اتفاق مهیج بسازد...

بله من الان الکی امیدوار شده ام و می روم پاتولوژی بخوانم...

نیازمندی ها :‌قسمت فروش رایگان

زمان های طولانی شده ی بدرد نخوری روی دست هایم باد کرده که نه به درد خواندن پاتولوژی می خورند نه می خواهند سر جام جهانی تلف شوند نه می خواهند توی ساز فوت شوند نه می خواهند توی سیگار دود شوند و نه می خواهند تمام شوند و خریداری هم ندارند توی خانه ای که کسی نیست دارند می گندند


بله... اینجا سرعت بیداد می کند...


                                                                        .

طلسم

یک آدمی باید پیدا شود رمال طور! طلسم چاپ داستان هایم را از بین ببرد!


داستانم از همشهری داستان حذف شد!!!