بابا برایم یک عینک کوه با ۵ لنز متفاوت ضد بوران آورده! باید هر جور شده بوران جور کنم تا ازش استفاده کنم
او هم از بچگی بود . درست وقتی دبستان کار با چرتکه را یادش دادند چرتکه همیشه دستش بود همه جا می آمد . ماموریتش فقط همین بود که تق تق دانه های چرتکه را بالا و پایین می کرد و می شمرد . آدمی است که ارزش های همه چی را می داند همه را با هم جمع و تفریق می کند و بعد فقط یک و تنها یک خروجی می دهد یعنی فقط دنبال جواب این سوال است :
آیا هنوز هم زندگی می ارزد؟
حتماْ این سوال پبش می آید که تا به حال جوابش نه بوده؟ خیلی وقت ها بین جواب بله و نه به اندازه ی یک یکان چرتکه اختلاف بوده . یک شادی خیلی کوچک در ته وجود یا یک امید کاملاْ واهی...
روز پدر دوست داشتنیی که هیچ وقت خانه نیست که حتی هدیه بدهیمش. پدری که مامان وقتی می خواهد در مورد من عمق فاجعه را بیان کند می گوید : عین باباتی یه ورژن بدتر!
مرد دوم چیره شده بود . او که ساعت بیولوژیکش با خورشید تنظیم تنظیم بود گقت این جا می خوابیم به سبک بدوی . صدای شر شر رودخانه برایشان لالایی می گفت و ستاره ها آن ها را با حسرت نگاه می کردند . شهر داشت نورش را به صورتشان می زد و مرد اول هم فکر می کرد از آن جا نیست بلکه آن جا گم شده است . بعد هر دو خسته شدند و در خواب عمیق بدویشان فرو رفتند...
در امروزی که مطابق تدبیر من پیش نرفته نشسته ام و بابا و حسین مسافرتند و من و مامانی که هیچ با هم حرفی نداریم تک افتاده ایم تنگ خانه و من هر چی تلاش می کنم یک ذره هم گویی نمی خواهد نزدیک شود و دارم داستانی را می زایم که تا این جا یک دیو شده و دارد همین طور سهم گین تر می شود و چیناتسکی با کتابش من را به سمت پوچی کشانده و غروبی که شاید توی کوه بالای شهر خیلی مهلک تر از آنی باشد که انتظار می کشم و این روز از آن روز هاست که دارم توی داستان می نویسم و خدا امروز را از داستانم کپی کرده و هیچ هم حق نشر داستان را رعایت نکرده و هیچ نهادی هم شکایت من را نخواهد پذیرفت و من هم دارم این جا چرت می نویسم چون تا دیوانگی فاصله ندارم و خیلی خیلی هیچ چیز نیست که این را گردنش بیندازم حداقل و این خودش بد تر از دیوانگی است...