ولی این را می گویم که یک کتاب راز می نویسم و با آن میلیونر می شوم . مضمون کتاب هم این است از هر چه فرار کنی دنبالت میکند حتی اگر یک موقع بخواهیش آن وقت در می رود.
گرگم به هوا با مسخره بازی اعصاب خورد کن اسم خوبی برای کتاب است.
امروز آن قدر خسته شده ام (بدنی نه) که نای گذاشتن هیچ جیز را ندارم . فقط دارم به داستانم نزدیک تر می شوم و داستان سیاه است...
حساب کردم دیدم چه قدر وقت است دارم خودم را به آن راه می زنم حتی برای خودم . ترسو شده ام حتی از خودم هم خجالت می کشم...
بله من جدیداً دلم تنگ زیاد تنگ شده است ولی خجالت می کشم!
بله پس از کلی تلاش جنین را می خواستند در نطفه خفه کنند وقتی پیرنگش را به خانم سردبیر! گفتم گفت شدیداً گیرخور است و جمهوری اسلامی با آن ناراحت است چون شخصیت اولش موزیک می زند آن هم در خانه اش!
و تیر خلاص این بود: تو نمی توانی یک داستانک معمولی بنویسی؟
- خیر خدا منو این طوریا نیافریده!
حالا دیگر با خیال راحت می توانم بدون غصه داستانم را بنویسم . می توانم ادای نویسنده ی چاپ نشونده را در بیاورم!
این هم تخصص مهمی است حتی یک نوع شغل به حساب می آید!