این روز ها که برای این کار دلخوشکنک بابا داریم کیلینیک ها! را یکی یکی می گردیم و هزار جور سگ می بینیم از ته دل آرزو کردم کاشکی مامان می گذاشت و من یک سگ داشتم . یک پاپی کوچولو از آن هایی که با چشم های بزرگش زل می زند به آدم . از آن هایی که یک ساعت می توانی نوازشش کنی از آن هایی که می بریش پارک هی بالا هی بالا پایین می پرد خودشیرینی می کند . از آن هایی که می توانی برایش یک روز غر بزنی...
بعد به طرز وقیحانه ای نظرم جلب شد به این موضوع که من انگار واقعاً سگ می خواهم یا...
بعد از خودم حالم بهم خورد!
کلافگی مزخرف برو ! این جا جایی برای هر دوی ما نیست با این سرعت که من دارم و عقربه های ساعتم ایستاده کلی باید باهم سر کنیم و این هفته ای که باید هزار دردسر بکشم با تو هیچ حرفی ندارم و مجبور این چند سال را که حکماْ! کم تر از یک هفته است دست به یقه شویم و من هم الان حوصله ام سر رفته از این اوضاع و دارم چرت می نویسم!
انتظار خودش کم بود مهمان هم آورده!
این دیگر چه وضعی است سیخ و کباب در دست که نمی شود وضع حمل کرد هی مواظبی کدام ممکن است بسوزد حواست به بچه که نیست... :((
یک روز تمام نوشته های قبلی را پاره کردم و تازه دوباره پیرنگ داستان را نوشتم حالا هم مجبورم فردا بروم سر این کار کذا و باید الکی ذهنم را مشغولش کنم هزارتا دردسر دیگر دارم من این جا غر نزنم به کی غر بزنم تازه خاله ی ژورنالیست هم همه اش زنگ می زند هولم می کند! دارم دوباره غاطی می کنم پس کی باید وقت کنم ادای نویسنده ها را به عنوان شغل اصلی در بیاورم؟...
پ . ن : چه قدر خوبه آدم همین جوری غر می زنه حال می ده! من که کسی رو ندارم غر هامو گوش کنه خوبه این جا هست!...
اه انگار دارم بلند بلند فکر می کنم...
زمینی ها خیلی از این کارهای مهیج سردر نمی آورند . کارهایی که اصلاْ نمی توانی خودت را توجیه کنی که چرا انجامشان می دهی و کسی هم قادر به این کار نیست...