یادش به خیر وقتی هایی که تقویمم را با آسمان چک می کردم و یادم هست مقارنه ی بزرگ آن موقع ها (مقارنه ی مریخ زهره و مشتری) بود و من شیراز پشت بیست اینچی بودم و... یکهو یادم افتاد مقارنه ی مورد علاقه ام که به خودم سپرده بودم دو شب پیش بود:
گفتم که خواجه کی به سر حجله می رود گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند
دستش را روی لای مو های سفیدش می کند . روی صندلی نه نوییش نشسته دارد به آسمان زل می زند و ابر های سیاه و سفید در هوای نیمه بارانی یک جای خیلی دور از شهر دارند ورجه وورجه می کنند . آرام آرام تاب می خورد . وقتی همه ی هم سن و سال هایش دارند به نوه ها و نتیجه هایشان فکر می کنند . دارد به نوشته هایش فکر می کند و به بزرگ ترین کتابی که نوشت و دارد می نویسد . کتابی که فصل به فصلش متفاوت است و یقینناْ خواننده های نداشته اش را راضی نگه نمی دارد . کتابی که هر ورقش با یک حسرت خواهد بود هر فصلش یک آه خواهد داشت . تا این جا که کتابش همه چیزی داشته که در تصورمان هم نمی آمد از فکر علم عشق هنر آزادی و ...
باید دید ادامه اش را چه طور می نویسد . چند چیز دیگر هست که در تصورمان نیاید ؟ پیرمرد چپقش را برمی دارد کبریتی روشن می کند و پک عمیقی می زند . آه می کشد و فصل جدید را این طور شروع می کند :
او هنوز تنها بود و می گذراند و می نوشت...
نوعی زندگی است که تمام توانت را می گذاری تا هفته بگذرد آخر هفته بروی تفریح...
البته این برای همه نوع زندگی اعم از مفرح . غیر مفرح جواب می دهد با تفریحات متفاوت...
گاهی فکر می کردم وقتی پیر شدم می نشینم یک کتاب حجیم در مورد محسن ها می نویسم ولی حالا فکر می کنم عبث است هیچ کس تا تجربه یشان نکند نمی داندشان یا نمی فهمدشان...
تجربه هایی که خیلی هایشان را کمتر کسی بکند...