شب ولنتاین که به خانه آمد . کیفش پر از هدیه ی قلب بود ولی قلبش خالی بود . شاید هرز بود... شاید؟
هنوز تصمیم نگرفتم که من گمشده ام یا من پیدا شده ام بقیه گم شده اند...
مشکل اساسی این داستان نویس ها و سناریونویس های ما این است که نمی دانند:
واقعیت دروغ جذابیتی ندارد اما دروغ واقعی است که داستان ها را می سازد و جذاب است
این طوریاست که سناریو می نویسند برای جبهه در کافه هنر و برای هنر داستان می نویسند در جبهه وقتی تا حالا دانشگاه نرفته اند یک سناریو می نویسند برای دانشگاه وقتی پایش را از پارک وی آن طرف تر نگذاشته داستان می نویسد در مورد فلاکت جوادیه! حالا چند صد میلیون هم عمو ضرغامی کرد تو... ببخشید حلقومتان مجبورید این کار ها را بکنید؟
ببخشید این سریال هاو این جشنواره تلویزیونی سیما بدجوری فشار آورده به من حیف این همه پول آن وقت داستان نویس های قهارمان باید برای یک لقمه نان خودشان را جر بدهند
اگر هم قرار بود مسیحی داشته باشم که با مصائبش مصلوب شود...
ترجیح می دادم بعد هر ضربه ی شکنجه گر بخندد و روی صلیب قهقه بزند...
پ.ن 1 : یک ذره هم لباس درست حسابی تر بپوشد...
پ.ن 2 : عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش... چه ربطی داشت خدا می دونه!