چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

موقعیت شغلی در خطر

جهانم پر شده از چیز هایی که حتی نوشتنشان برای خودم هم مهلک است!...

در طول یک شب همه چیز فاجعه می شود خوشی چه قدر زود می شکند...

بعد همین شب مادر یک روز می شود...

از روی تو دل کندَنم آموخت، زمانه
این دیده، از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازیِ خونین
بازیچه ی ایام، دلِ آدمیان است

من غرق لجه ی غم او مست آشنا شد!...

دوش دیوانه شدم **** مرا دید و بگفت:


آه

مگو


ناله

مکن


داد

مزن


نعره

مکش


جامه

مدر


هیچ

مگو

.

.

.



با تصرف و اضافات

پیر ِ مرد

دستش را روی لای مو های سفیدش می کند . روی صندلی نه نوییش نشسته دارد به آسمان زل می زند و ابر های سیاه و سفید در هوای نیمه بارانی یک جای خیلی دور از شهر دارند ورجه وورجه می کنند . آرام آرام تاب می خورد . وقتی همه ی هم سن و سال هایش دارند به نوه ها و نتیجه هایشان فکر می کنند . دارد به نوشته هایش فکر می کند و به بزرگ ترین کتابی که نوشت و دارد می نویسد . کتابی که فصل به فصلش متفاوت است و یقینناْ خواننده های نداشته اش را راضی نگه نمی دارد . کتابی که هر ورقش با یک حسرت خواهد بود هر فصلش یک آه خواهد داشت . تا این جا که کتابش همه چیزی داشته که در تصورمان هم نمی آمد از فکر علم عشق هنر آزادی و ...

باید دید ادامه اش را چه طور می نویسد . چند چیز دیگر هست که در تصورمان نیاید ؟ پیرمرد چپقش را برمی دارد کبریتی روشن می کند و پک عمیقی می زند . آه می کشد و فصل جدید را این طور شروع می کند :

او هنوز تنها بود و می گذراند و می نوشت...