بیا کوله ی جای خالی را برداریم برویم بالای بلندترین جای شهرمان . تمام راه فکر را رها کنیم بگذاریم برود تا سیاره ی وطن از آن جا ما را ببیند بگوید بیچاره ها چه جای کوچکی گیر افتاده اند برود با هم وطنانمان مذاکره های بی فایده اش را بکند مبنی بر این که آن جا خیلی کوچک و بی ماموریت است و سرشان را شیره بمالد . بعد خیال را آزاد کنیم پرواز کند برود تمام سیم های شهر را قطع کند تمام گوشی را از کار بیندازد تا مردم مجبور شوند هم را ببینند . بیا قلبمان که دارد تند تند هر روز تاپ تاپ التماس می کند فرار کند را ردش کنم پیش هر کسی که برایش می تاپد و نیست . مرد دوم را بگذاریم توی طبیعت دلخواهش بچرد و...
روی قله لب هایمان را تر می کنم تا نزدیک ترین فاصله می آوریمشان بعد من توی نفس می کشم و بهترین صداهای جهان را از از تو می شنوم...
بیا یک ذره کمتر کوه هایمان را توصیف کنیم ممکن است یک در هزار این جا یک بچه ی زیر هیجده سال بیاید!
تجربه ی این که برای اولین بار موهام اون قدر بلند شده که جلوی چشمامو بگیره
فالوده بستنی! (نمونه ی بارز و موفق گنجاندن سنت در قالب تجدد که من را همیشه امیدوار می کند)
جایی صبح بعد از خواب!
PES بازی کردن با عباس توی انبار کافه به منظور راحت شدن اعصابش!
آب دادن باغچه های حیاط و از سر شلنگ آب خوردن
مربیگری زندگی علی طبا!
بازرسی ساک تنیس به منظور این که اگر یک روز دوباره شروع کنم وسایلم کامل باشد.
....
بهانه های زندگی من...
همان رنگ و همان روی ،
همان برگ و همان بار .
همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز ،
همان شرم و همان ناز .
همان برگ سپید به مَثَل ژاله ی ژاله به مَثَل اشک نگونسار ،
همان جلوه و رخسار .
....
هم از دور ببینش .
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش .
ولی قصه ز امید هوایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش .
مبویش .
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند .
مبر دست به سویش .
که در دست تو جز کاغذ رنگین ، ورقی چند نماند .
امشب یک آقاهه در مورد سریال های خارجی (به قول او محصولات فرهنگی!) صحبت می کرد که توی آن بیش از ۲۰ با از عبارت «رابطه ی جنسی» استفاده کرد! معلوم می شود دقیقاْ به کجای سریال ها دقت کرده و باید بکنیم!