از آن اتفاق هایی است که یکهو توی زندگی من پشت سر هم می افتد! همه دارند خوش بخت می شوند و باید برای همه اجباراْ خوشحال باشم!
پ. ن : یک کارت ویزیت صادر می کنم خوش بختی تضمینی هم اکنون به خوش بختیتان بیندیشید . فقط کافیست کاری کنید من کمی ازتان خوشم بیاید!
درآمدش خیلی زیاد است حتی بیشتر از ساز زدن کنار خیابان!
بیا کوله ی جای خالی را برداریم برویم بالای بلندترین جای شهرمان . تمام راه فکر را رها کنیم بگذاریم برود تا سیاره ی وطن از آن جا ما را ببیند بگوید بیچاره ها چه جای کوچکی گیر افتاده اند برود با هم وطنانمان مذاکره های بی فایده اش را بکند مبنی بر این که آن جا خیلی کوچک و بی ماموریت است و سرشان را شیره بمالد . بعد خیال را آزاد کنیم پرواز کند برود تمام سیم های شهر را قطع کند تمام گوشی را از کار بیندازد تا مردم مجبور شوند هم را ببینند . بیا قلبمان که دارد تند تند هر روز تاپ تاپ التماس می کند فرار کند را ردش کنم پیش هر کسی که برایش می تاپد و نیست . مرد دوم را بگذاریم توی طبیعت دلخواهش بچرد و...
روی قله لب هایمان را تر می کنم تا نزدیک ترین فاصله می آوریمشان بعد من توی نفس می کشم و بهترین صداهای جهان را از از تو می شنوم...
بیا یک ذره کمتر کوه هایمان را توصیف کنیم ممکن است یک در هزار این جا یک بچه ی زیر هیجده سال بیاید!
باید قبول کرد خیلی چیز ها توی هیچ نظریه ای نمی گنجند
باید فبول کرد خیلی جیز ها وقتی خش برداشت دیگر بدرد نمی خورد
باید قبول کرد خیلی چیز ها را وقتی توی تو رشد کرد دیگر از وطنش خارح نمی شود
باید قبول کرد خیلی چیز ها حتی تغییر هم نمی کند حالا هی صبر کن زمان بگذرد
باید قبول کرد خیلی چیز ها یک چیز است!
تجربه ی این که برای اولین بار موهام اون قدر بلند شده که جلوی چشمامو بگیره
فالوده بستنی! (نمونه ی بارز و موفق گنجاندن سنت در قالب تجدد که من را همیشه امیدوار می کند)
جایی صبح بعد از خواب!
PES بازی کردن با عباس توی انبار کافه به منظور راحت شدن اعصابش!
آب دادن باغچه های حیاط و از سر شلنگ آب خوردن
مربیگری زندگی علی طبا!
بازرسی ساک تنیس به منظور این که اگر یک روز دوباره شروع کنم وسایلم کامل باشد.
....
بهانه های زندگی من...
توی این توپولوف سواری های اخیر که سازم آمده بود همراهم یاد دورانی افتادم که وقتی هواپیما تیک آف یا لندینگ داشت نگران می شدم . ساز من خوب اطلاع دارد که هم اکنون همچین بدم هم نمی آید اتفاقی بیوفتد و ... چیز زیادی برای از دست دادن وجود ندارد...
یک اتفاق دیگر این بود که آقایان حفاظت پرواز وقتی پشت دستگاه عکس سازم را می گرفتند جوری فیگور می گرفت که فکر می کردند اسلحه است . من را یاد تفنگ کالیبر چهل و هشت انداخته بود...