-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 00:13
امروز آن قدر خسته شده ام (بدنی نه) که نای گذاشتن هیچ جیز را ندارم . فقط دارم به داستانم نزدیک تر می شوم و داستان سیاه است...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 تیرماه سال 1389 23:56
حساب کردم دیدم چه قدر وقت است دارم خودم را به آن راه می زنم حتی برای خودم . ترسو شده ام حتی از خودم هم خجالت می کشم... بله من جدیداً دلم تنگ زیاد تنگ شده است ولی خجالت می کشم!
-
نویسنده ی چاپ ممنوع قلابی
شنبه 12 تیرماه سال 1389 23:53
بله پس از کلی تلاش جنین را می خواستند در نطفه خفه کنند وقتی پیرنگش را به خانم سردبیر! گفتم گفت شدیداً گیرخور است و جمهوری اسلامی با آن ناراحت است چون شخصیت اولش موزیک می زند آن هم در خانه اش! و تیر خلاص این بود: تو نمی توانی یک داستانک معمولی بنویسی؟ - خیر خدا منو این طوریا نیافریده! حالا دیگر با خیال راحت می توانم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 تیرماه سال 1389 23:47
این روز ها که برای این کار دلخوشکنک بابا داریم کیلینیک ها! را یکی یکی می گردیم و هزار جور سگ می بینیم از ته دل آرزو کردم کاشکی مامان می گذاشت و من یک سگ داشتم . یک پاپی کوچولو از آن هایی که با چشم های بزرگش زل می زند به آدم . از آن هایی که یک ساعت می توانی نوازشش کنی از آن هایی که می بریش پارک هی بالا هی بالا پایین می...
-
مهمان نا خوانده
شنبه 12 تیرماه سال 1389 12:47
کلافگی مزخرف برو ! این جا جایی برای هر دوی ما نیست با این سرعت که من دارم و عقربه های ساعتم ایستاده کلی باید باهم سر کنیم و این هفته ای که باید هزار دردسر بکشم با تو هیچ حرفی ندارم و مجبور این چند سال را که حکماْ! کم تر از یک هفته است دست به یقه شویم و من هم الان حوصله ام سر رفته از این اوضاع و دارم چرت می نویسم!...
-
بچه هنوز ناقص الخلقه است!
شنبه 12 تیرماه سال 1389 00:27
این دیگر چه وضعی است سیخ و کباب در دست که نمی شود وضع حمل کرد هی مواظبی کدام ممکن است بسوزد حواست به بچه که نیست... :(( یک روز تمام نوشته های قبلی را پاره کردم و تازه دوباره پیرنگ داستان را نوشتم حالا هم مجبورم فردا بروم سر این کار کذا و باید الکی ذهنم را مشغولش کنم هزارتا دردسر دیگر دارم من این جا غر نزنم به کی غر...
-
جشن بزرگ
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 19:28
امروز صد و پنجاهمین گیگ موزیک های گوش داده ام را جشن گرفتم! پس از دو سال!
-
لذت های کوچک من
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 19:16
زمینی ها خیلی از این کارهای مهیج سردر نمی آورند . کارهایی که اصلاْ نمی توانی خودت را توجیه کنی که چرا انجامشان می دهی و کسی هم قادر به این کار نیست...
-
منوی تکراری آخر هفته ای : دعوت
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 18:53
باز هم کوه خون پایین می آید و باز هم دعوت هفته ی پیش را می کنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 21:29
مرد دوم نگاه حماقت باری به برگه های پاتو می کند و تمام فلسفه های ضد علمیش را جمع می کند تا شب امتحانی همه را قانع کند که ارزشش را ندارد . مرد اول که در زمینه توجیه شدن سابقه دارد کم کم دارد گول می خورد...
-
!
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 21:25
بستن زلف رها سنگ دلی می خواهد!
-
هتل تفریحات خانه ی ما
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 21:22
مادرم که هر شب خدا را دعوت می کرد خانه یمان خدا دعوتش کرد و امشب رفت خانه یشان! حالا من و بابا هستیم و هنوز هیچی نشده لیست برنامه های تفریحی شب هایمان را داریم پر می کنیم! کمتر این موقعیت ها پیش می آید شایدچون مامان به طرز راسخی معتقد است بابا برایم بد آموزی دارد...
-
فوبیای قدیمی من
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 22:43
امروز که رفته بودم پی کاری که تابستان می خواهم بکنم دوباره رفتم توی احساسات دو سال پیش تابستانش! درست وقتی تمام روز روی صندلی می نشستم و چهار تا ایمیل می دادم و چهار کلمه انگلیسی یا فارسی زبان چربی می کردم... حتی أن اواخر داشتم پول درست حسابی در می آوردم... آن موقع در شرکت حسابی عزیز دردانه بودم و همه فکر می کردن دارم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 22:13
خاله ی ژورنالیست آمده بود خانه ی ما . نمی خواستم خیلی به خاطر مجله با او در گیر شوم ولی ظاهراْ شدم! داستان بین ما همیشه خیلی مقدس تر از آن ها بود که چاپ شده . شماره دوی چاپ نشده هم چنگی به دل نمی زند و من جری تر می شوم . پرفروش ترین مجله ی داستان کشور به واقع یک داستان متفاوت یا چیزی که به آن بتوان گفت داستان مدرن...
-
نقدی بر یک هدیه
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 15:19
جهان ما آن چه در استاکر تارکوفسکی است را بسیار کم دارد باورم نمی شود تاریخ این فیلم 9 سال قبل از تولد من بوده آن چه که او نشان می دهد همان هدیه ی آدم فضایی هایی است در فیلم می گوید تقابلی است بین همه چیزی که انسان الان دارد علم الهام و ایمان . به گونه ای که تماشاچی متوجه نمی شود درست وقتی الهام و علم احساس قدرت می...
-
کنسرو تاریخ گذشته!
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 23:08
بله دلم کنسرو شده است و در باز کن می خواهد این علافی های روزانه درستش نمی کند! باز هم همان جمله ای که ربطی ندارد ولی بسیار مهم است را باید تکرار کنم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 21:36
برای دلخوشی بابا هم که شده- مثل تمام بچه بورژواهایی که اصلاْ بلد نیستم ادایشان را در بیاورم- قرار است این تابستان حسابی پول در بیاورم و کار کنم . البته خودش هم بهتر می داند حسابی سرگرم باشم و پول کلان خرج کنم عبارت مناسب تری است...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 20:16
یک ابهام در مورد داستان نویسی همیشه بوده این که داستان ها بیشتر شبیه داستان نویس می شوند یا داستان نویس بیشتر شبیه داستان ها...
-
نیاز فوری!
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 20:14
بابا برایم یک عینک کوه با ۵ لنز متفاوت ضد بوران آورده! باید هر جور شده بوران جور کنم تا ازش استفاده کنم
-
مرد چرتکه
شنبه 5 تیرماه سال 1389 20:00
او هم از بچگی بود . درست وقتی دبستان کار با چرتکه را یادش دادند چرتکه همیشه دستش بود همه جا می آمد . ماموریتش فقط همین بود که تق تق دانه های چرتکه را بالا و پایین می کرد و می شمرد . آدمی است که ارزش های همه چی را می داند همه را با هم جمع و تفریق می کند و بعد فقط یک و تنها یک خروجی می دهد یعنی فقط دنبال جواب این سوال...
-
بابایی!
شنبه 5 تیرماه سال 1389 14:26
روز پدر دوست داشتنیی که هیچ وقت خانه نیست که حتی هدیه بدهیمش. پدری که مامان وقتی می خواهد در مورد من عمق فاجعه را بیان کند می گوید : عین باباتی یه ورژن بدتر!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 تیرماه سال 1389 11:30
مرد دوم چیره شده بود . او که ساعت بیولوژیکش با خورشید تنظیم تنظیم بود گقت این جا می خوابیم به سبک بدوی . صدای شر شر رودخانه برایشان لالایی می گفت و ستاره ها آن ها را با حسرت نگاه می کردند . شهر داشت نورش را به صورتشان می زد و مرد اول هم فکر می کرد از آن جا نیست بلکه آن جا گم شده است . بعد هر دو خسته شدند و در خواب...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 تیرماه سال 1389 16:05
در امروزی که مطابق تدبیر من پیش نرفته نشسته ام و بابا و حسین مسافرتند و من و مامانی که هیچ با هم حرفی نداریم تک افتاده ایم تنگ خانه و من هر چی تلاش می کنم یک ذره هم گویی نمی خواهد نزدیک شود و دارم داستانی را می زایم که تا این جا یک دیو شده و دارد همین طور سهم گین تر می شود و چیناتسکی با کتابش من را به سمت پوچی کشانده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 تیرماه سال 1389 15:23
چه کسی می توانست حدس بزند اشتباه امروز من باعث همدردی عمیقی با بلاگ اسکای می شود! البنه الان که تنظیماتم را عوض کردم جای کلید خذف شدیداْ خالی شده!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 تیرماه سال 1389 14:14
بعد از این دو ماه کذا من دوباره به روزهای با علی طبا دارم عادت می کنم . دیروز که می خواستیم برویم با هم برایش هدیه تولد بخریم با کلی تاخیر ، کاملاً قانع شده بودیم که آدم در 23 سالگی دیگر زیاده از حد بزرگ شده و ما آمادگیش را نداریم!...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 تیرماه سال 1389 14:09
ساعت بیولوژیکم غاطی کرده امشب که بیدار بودم تا صبح که ظهر طور بود که خوابم گرفت و یک چند ساعت خوابیدم و وقتی بیدار شدم فکر کردم صبح زود است و حالا هم دم غروب می روم کوه که فکر کنم ظهر است لابد... می گویند طبیعی است وقتی آدم فضایی ها به زمین بیایند خوابشان به هم می ریزد! نمی دانم چرا این قضیه از بچگی تا حالا حل نشده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 تیرماه سال 1389 11:58
باورم نمی شود این به نوعی تضاد وحشتناکی است... من که قدیم ها با ساز قدیمم نقل محافل بودم و ملت را می خنداندم . دیروز وقتی توی انبار کافه داشتم توالی معروف آکورد air را میزدم یک نفر آمد گفت اگر 5 دقیقه دیگر ادامه دهم کل کافه به گریه می افتند! و به به خواهش کرد که وسط کافه ساز بزنم برایش چون داشت روی جلد آلبومی را طراحی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 تیرماه سال 1389 11:46
همشهری داستان اولین شماره اش با جای خالی داستان ولگرد من منتشر شد . محض تنوع می توانید آن را بخوانید و بگویید کوچولوی من چقدر جایش خالی...
-
چیناتسکی می گوید
جمعه 4 تیرماه سال 1389 11:42
پول مثل رابطه ی جنسی می مونه وقتی نداریش فکر می کنی خیلی چیز مهمیه....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 22:32
I am a honey bee Shunned off from the colony And they won’t let me in So I left the hive They took away all my stripes And broke off both my wings So I’ll find another tree And make the wind my friend I’ll just sing with the birds They’ll tell me secrets off the world ..... آرزو دارم یک بار توی یک جا این رو اجرا کنم...