-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 خردادماه سال 1389 11:24
به هر حال صبر کاوه هم یک روز سر می رود... که اندر سر نیزه خورشید بود جهان را ازو دل پر امید بود
-
پیک نیک دردناک ما
جمعه 21 خردادماه سال 1389 22:44
دست بند ها و روبندهای خاک خورده ای که خاطراتی تلخ دارند دلشان تنگ شده بود. شاید فردا بروند هواخوری... هواهای آن ها بیشتر بوی اشک آور می دهد...
-
پسر خوب غروغرو
جمعه 21 خردادماه سال 1389 18:27
با خدا این جا نشسته ام و حال هیچ کاری را ندارم. برای این که کمی اذیتش کنم به او می گویم با این روند داستانت اگر داستانی که تو نوشتی هم به همشهری داستان بفرستیم مطمئناْ چاپ نخواهد شد. نگاه عجیبی می کند یعنی: چرا؟ می گویم خوب این قسمت هایش آن قدر خواننده را خسته می کند که ممکن است حتی کل مجله را بیندازد دور... بعد نگاه...
-
نیازمندی ها :قسمت فروش رایگان
جمعه 21 خردادماه سال 1389 17:59
زمان های طولانی شده ی بدرد نخوری روی دست هایم باد کرده که نه به درد خواندن پاتولوژی می خورند نه می خواهند سر جام جهانی تلف شوند نه می خواهند توی ساز فوت شوند نه می خواهند توی سیگار دود شوند و نه می خواهند تمام شوند و خریداری هم ندارند توی خانه ای که کسی نیست دارند می گندند بله... اینجا سرعت بیداد می کند... .
-
طلسم
جمعه 21 خردادماه سال 1389 10:16
یک آدمی باید پیدا شود رمال طور! طلسم چاپ داستان هایم را از بین ببرد! داستانم از همشهری داستان حذف شد!!!
-
گلایه
جمعه 21 خردادماه سال 1389 00:33
نشسته ام با خدا گلایه می کنم : در داستانی که برایم نوشتی بیشتر از هر کدام از داستان هایم آدم کشتی و این نامردی است...
-
happy birth-death
جمعه 21 خردادماه سال 1389 00:04
با محسن رفته بودم تشییع و تولدش. شمع ها را روشن کرده بودند روی قبری که شاید کیک تولد بود ... از دردناک ترین حادثه های دنیا دیدن سرازیر شدن اشک یک مرد بعد از مدت ها دوستی است . خواستم آرامش کنم گفتم هر مرگی شروع زندگیی است برای آدم فضایی ها. فایده ای نداشت وقتی بغض داشته باشی هیچ کس را نمی توانی آرام کنی... از همه...
-
من هم می خواهم گذاشتن این عنوان ها را یاد بگیرم : نقطه
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 22:36
آن چه در دلم است بدون شک یکی از بند هایش را پاره کرده که دارد مرا قلقلک میدهد و قلقلکش شادیی همراه با کلی اضطراب آورده است...
-
تشییع بی شکوه
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 22:31
بالاخره رفته بودم امروز بهرنگ را دیدم . دیدم طی این سال ها چقدر برایم دوست داشتنی تر شده... ولی وقتی نشستیم و با هم صحبت کردیم درست آن جایی که فهمید محسنی که دارد با او صحبت می کند فقط یک تشابه ظاهری مسخره با مُسی دوست داشتنیش دارد . اشک را توی چشم هایش دیدم یک لحظه بلند شد و رفت اما شاید حتی این تشابه ظاهری هم برایش...
-
سؤال فضایی
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 15:52
و این سؤال آن است که آیا هیچ کس هیچ کس را نمی فهمد؟ و آیا این هم از نظر شازده کوچولو فقط زیباست؟
-
توهم توطئه دشمنای خیالی
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 13:00
امروز صبح با فاصله ی یک متر به یک متر دور تا دور دانشکده گارد ایستاده بود . واقعاً چه فکری پشتش بود نمی دانم خودم می خواستم بروم با فرمانده صحبت کنم که ما این جا خودمان را کشتیم هیچ کس آب توی دلش تکان نخورد حالا فکر کردید توی روز تعطیل این 5 نفر کتابخانه نشین دانشکده ممکن است یک درصد کار خاصی به غیر از درس خواندن...
-
ماسیمو مٌسی تقدیم میکند
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 17:16
درحال ساخت این آهنگم با تمام وجود: دنگ دنگ روز بزرگ نزدیک است... میخواهم با FL stedio بنویسمش و حتی بویی از هیچ قاعده ای نبرد و حتی روی کاغذ نت هم قابل پیاده شدن نباشد...
-
سال های یک روزه
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 17:10
یکروز است بهرنگ را ندیدم انگار سال هاست حتی هول شده ام مبادا توی این سال ها بلایی سرش آمده باشد... چه کسی رابطه ی ما را میفهمد؟ وقتی هیچ کس کسی را....
-
عدم اینرسی
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 13:28
یک نفر مرا پرچ کند به صندلی کتابخانه بلکه یک ساعت مداوم درس بخوانم
-
اندر اتپیای فضایی
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 13:27
همه با هم شاد هستند هر چه قدر متفاوت باشند شادی مهم تر است تا تفاوت. حالا گیرم که امروز دکتر قمصری زنگ بزند بگوید چرا با کسی که 13 ام شناساییت کرد تئاتر بازی کردی ؟ نمی شود جوابش را داد.... چه کسی آدم فضایی ها را می فهمد در دنیایی که شازده کوچولو می گوید هیچ کس کسی را نمی فهمد و این فقط زیباست!
-
راه حل
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 00:04
یک نفر یک آدم معتبر پیدا شود بگوید من دیوانه شده ام حل است حداقل تکلیف خودم را می دانم!
-
pause
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 16:09
می شود یک نفر دکمه pause زندگی من را بزند همه چیز چند هفته متوفق شود تا من مثل آدم برای امتحانات بخوانم حیف این فازی است که از دست می دهم درست همین مواقع است که آدم بهترین موزیک ها و داستان هایش را می نویسد... البته یک داستان کوتاه توی دماوند نوشتم (درست موقعی که بچه ها رفته بودند عیاشی و من یه عنوان یک پسر خوب با آن...
-
بیایید عوض کنیم!
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 11:26
نمی شود دنیای خوابم را با دنیای روز ها عوض کنم؟ اسم خواب ها را می گذارم واقعی اسم روز ها را می گذارم خواب چه فرقی دارد؟ دیشب خوابی دیدم که واقعاْ می ارزید !
-
آرامش قبل از طوفان
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 21:37
آرام آرام آن چه در دلم است دارد بند های خود را پاره می کند و باید منتظر روز بزرگ باشم اگر.... اگر.... اگر.... اگر.... گر.... اگر.... اگر.... اگر.... اگر.... اگر.... گر.... اگر.... اگر.... گر.... اگر.... اگر.... گر.... اگر.... اگر.... گر.... اگر.... اگر.... گر.... اگر.... اگر.... گر.... اگر.... اگر.... گر.... اگر.......
-
بازگشت نه چندان غرور آمیز به خانه
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 21:29
سخت است باور این که محسن قبلی مرده و من این جا که هنوز برایم بوی غربت می دهد و باید اسمش را بگذارم خانه دوباره زندگی می کنم . از برخورد ها می توانم بفهمم شاید آن ها هم برایشان سخت است باور کنند من روزی پسر... اما لابد همه چیز عوض می شود و فقط دلتنگی برای محسن فبلی خواهد ماند...
-
فرار نمی شود کرد...
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 11:30
این روز ها استرس دنبالم کرده است
-
باور
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 11:28
فرد مورد نظر یک ماه است با کفش پاره می گردد .دیشب در دماوند خوابیده امشب جایی برای خواب نداشته خانه ی خاله اش خوابیده است . ساعتش خراب شده و به عنوان یادمان وفاداریش آن را هنوز می بندد . وعده های غذای اکثر روز هایش ته مانده غذای مشتری های کافه بوده است و حتی امروز صبح پول آمدن به دانشکده را نداشته و پیاده آمده است !...
-
حتی!
شنبه 15 خردادماه سال 1389 13:05
فکر نمی کردم یه روز کارم به این جا بکشد حتی رپ!: دور از شهر می ریم یه جای دنج و سبز/ کنار همدیگه گرفتیم دست هم/ ولو شدیم رو چمنای گرم و نرم / نگا می کنیم به آسمون پهن / همه چی عالیه / آسمونم دوست دارم همیشه همین جوری آفتابی آبیه / اگه با هم باشیم اگه با من باشی / خورشید دنیام می یاری برام / نور و گرمام واسه شاخ و...
-
حادثه
شنبه 15 خردادماه سال 1389 12:45
وقتی علی مقیم کتابش را می نوشت لابد یادش نبود که در وسط راه به یک صخره ی حدوداْ چهار متری می خوری که خودش نوعی مقصد مقدس به حساب می آید. جایی که گروه حرفه ای ما (شامل من و سه میخ طویله صخره نوردی) به آن جا رسید. درست وسط صخره که رسیدم و ما دو نفر شده بودیم و من می ترسیدم . یکهو انگار نه انگار که من قهر کرده بودم با او...
-
ساعت ۴۵ دقیقه بامداد
جمعه 14 خردادماه سال 1389 00:46
یک نفر این جا می نویسد که تا دیوانگی چند قدم مانده... کسی سیگار ندارد؟
-
تنها
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 23:59
امروز دیگر مادرم طوطی (با اسم کوچک طوطی) را بیرون می کند . البته حق دارد وقتی من کمتر خانه ام... چقدر دلم برایش تنگ می شود دلم می خواهد مثل پسران خیابانی شکست عشقی خورده بنشینم زار زار گریه کنم . انگار تقدیر می خواهد من کاملاً پرگاری باشم که سوزنی ندارد که دور آن بگردد... حالا دیگر تنهاییم کامل شده و آن جای خالی...
-
فلسفه ی وجودی کوه
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 10:10
واقعاْ از این کوهنوردی های برای قله بدم می آید . چرا باید آن همه راه برویم تا دوباره برگردیم؟ فلذا مسیر های بسیار مهیجی در اطراف تهران دارم که از یک جا می روی و از جای دیگر سر در می آوری. این بار می خواهم یک مسیر جدید را بروم کشف کنم داراباد - لواسان...
-
بفرمایید کباب
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 23:22
دلم برای محسن کم رو تنگ شده بود وقتی در کمال پر رویی خفه شده کم رو می شود واقعاْ دل آدم را کباب می کند...
-
نشر محدود
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 22:52
برای احترام به خوانندگان کم تعداد داستان دانشکده ادامه اش را گذاشتم vetepisodes.blogfa.com
-
تقدیر و تشکر و تبریک
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 15:48
واقعاً اسطوره ای است در عالم بشریت کسی که توانست بعد از سال ها واقعاً من را عصبانی کند! هیچ قدرتی ندارد ولی تحدید به اخراج از دانشگاه می کند و حتی متاسفانه قدرتش را هم دارد دیپلمی بیش ندارد ولی همه ی اساتید باید از او بترسند. در موردت قضاوت می کند و برایت حکم هم صادر می کند... پدیده ای به نام خانم مختاری!!!!!!! یا رب...