بالاخره و متاسفانه با یک نوشته ضعیف در شماره ی ۳ همشهری داستان چاپ شدم شیرینی هم می دهم موقع چاپ...
حیف که داستان درست و حسابیی نیست ولی مربوط می شود به اتفاق ناچاراْ خوشحال کننده ی این روز و سین...
همه ی آن چه نباید را انجام دادم در این آخر هفته . همه ی آنچه نمی توانم بنویسم:
....................................................................................................................................
.....................................................................................................................
...............................................................................................................................
........................................................................
.......................................................................................................................
.............................................................................................................................
................................................
...............................................................................................................................
....................................................................................................................................
....................................................................................................................
.............................................................................................................................
.................................................................................................................................
.......................................
........................................................................................................................
و شاید خیلی بیشتر از این . طبق معمول باید بهانه بیاورم تا خودم گول بزنم:
مثلاْ اگر خدا طرفم نبود می گفتم نامردی کرده و به بخشی از معامله یمان عمل نکرده....
یا مثلاْ می اندازم تقصیر مادر و پدرم همین طوری...
یا حتی می انداختم تقصیر آن هایی که منوی تکراری هفته را جدی نگرفتند...
یا....
ولی فایده ندارد وقتی صبح که خودم را توی آیینه دیدم حالم از خودم بهم خورد!
اگر طرفم خدا نبود می گفتم روی صخره اشتباه کرد باید می انداخت...
بابا خیلی راحت با تمام برنامه های خوشگذرانی این هفته موافقت کرد در حدی که من را متعجب کرده بود بعد که دید وضعیت این است گفت : بلکه از آن خبری که « باید الزاماْ از آن خوشحال شوی فرار کنی»...
خیلی خوب گفت و این خبر که من به به درستی «باید از آن خوشحال باشم» را روز های متوالی است در خودم نگه داشته ام بابا که خبر دارد فکر نمی کنم بفهمد خبر چه به روزگار من دارد می آورد...
قرار شد تمام احساسات مربوط به آن را تا آخر عمر در خودمان نگه داریم وگرنه باید یک هفته گذشته صد صفحه می نوشتم که چه قدر ناراحت خوشحالم!
کارم کشیده به جایی که بگردم دنبال تور های کوه نوردی برای اعتیادم چون نتها کوه رفتن برایم هنوز ممنوع است...
فردا دریا چه ی شورمست مرا دعوت کرده با جمعی برویم پیشش و غروب های سهمگینمان را مزه دار کنیم . از اسمش که خیلی خوشم می آید!...
پ.ن: وقتی بعدش هم برنامه باغ چه ی دماوند با استخر تگری اش را جور کردم کاملاً به خودم افتخار کردم هر چی که نشده باشم یک خوشگذران حسابی حرفه ای شده ام حیف که این ابله های زمینی اسم این را شغل نمی گذارند و گر نه یکی از بهترین ها در شغل خودم می شدم!
من اگر دستم به این اختاپوس پیش بینی کننده برسد . نه اصلاْ هم نمی خواهم برای بگوید مثالْ پولدار می شوم یا نه یا زنم (شاید زن هایم) چه کسانی هستند می خواهم بکشمش!
پس فردا بلند شد گفت می خواهد جنگ شود اصلاْ اگر همه چیز را بگوید چه قدر زندگی لوس می شود...
می کشکمش!