ساعت بیولوژیکم غاطی کرده امشب که بیدار بودم تا صبح که ظهر طور بود که خوابم گرفت و یک چند ساعت خوابیدم و وقتی بیدار شدم فکر کردم صبح زود است و حالا هم دم غروب می روم کوه که فکر کنم ظهر است لابد...
می گویند طبیعی است وقتی آدم فضایی ها به زمین بیایند خوابشان به هم می ریزد! نمی دانم چرا این قضیه از بچگی تا حالا حل نشده...
باورم نمی شود این به نوعی تضاد وحشتناکی است...
من که قدیم ها با ساز قدیمم نقل محافل بودم و ملت را می خنداندم . دیروز وقتی توی انبار کافه داشتم توالی معروف آکورد air را میزدم یک نفر آمد گفت اگر 5 دقیقه دیگر ادامه دهم کل کافه به گریه می افتند!
و به به خواهش کرد که وسط کافه ساز بزنم برایش چون داشت روی جلد آلبومی را طراحی می کرد که یکی از اعضای آن را یک محسن کشته بود و ...
و دو نفر آواره در بیابان هیچ به درد هم نمی خورند بلکه یک اسب سوار لازم است...
در آمد بی ربطی بود ولی مهم بود!...
همشهری داستان اولین شماره اش با جای خالی داستان ولگرد من منتشر شد . محض تنوع می توانید آن را بخوانید و بگویید کوچولوی من چقدر جایش خالی...
I am a honey bee
Shunned off from the colony
And they won’t let me in
So I left the hive
They took away all my stripes
And broke off both my wings
So I’ll find another tree
And make the wind my friend
I’ll just sing with the birds
They’ll tell me secrets off the world
.....
آرزو دارم یک بار توی یک جا این رو اجرا کنم تا وقتی زنده ام...