وقتی چندین روز توی طبیعت سرگردانم عاشق این قسمتم!
۱۰ کیلومتر مانده به تهران:
- امروز چندمه؟ چند شنبه اس؟
برادر مارگاریت مدت کوتاهی به رو به رویش خیره شد . چشم هایش تار شد. هیچ کس چیزی نگفت. فرد دایره ی دیگری روی خاک کشید و بعد با لگد خرابش کرد.
بالاخره برادر مارگاریت گفت: راحت شد. هیچ کس تقصیر نداره . اون دلش شکسته بود.
....
قند در هندوانه ریچارد براتیگان
شاید این داستان را باز نویسی کردم این بار از زبان مارگاریت . که چرا می رود کارگاه فراموش شده با اشیا ویسکی می سازد . گه چرا می آید در خانه و بعد می رود . که چرا خودش را با روسری آبی دار می زند و او فقط از توی مجسمه ی آیینه ها می بیند و بعد با خیال راحت می آید برادرش را صدا می کند فرد را هم ...
جالب است حتی جرات می کند در داستان خودش را تبرئه کند !
راحت شد. هیچ کس تقصیر نداره . اون دلش شکسته بود.
و دیگر بین ما سکوت حرف خواهد زد و من تا ابد هم حرف تو خواهم بود...
خواستم تمامش کنم شروع شد بی دلیل ترین کار عالم
ع
ش
ق
و
ر
ز
ی
د
ن
واقعاْ دیگر نا امید شده ام کلی تلاش کردم داستانی برای وطنم بنویسم مجوز نگرفت . داستانی را برای اطرافیان می نوشتم که دوستش نداشتند . داستان هایم را در گودریدز گذاشتم فیلتر شد . قدیم ها وبلاگ پر مخاطبم حروم زاده کوچولو را داشتم فیلتر شد . داستان را برای دانشکده ام نوشتم همه فکر کردند چه چیز هایی را که نمی گویم!!! در داستان از ساده ترین یافته هایم دز زندگی می گویم همین... فکر نکنم بتوانم داستان ننویسم مثل بد سیگاری هایی شده ام در اواخر پیری اند و دارد سیگار نابودشان می کند و هنوز هم نمی توانند ترکش کنند...
حس می کنم در فضایی سیر می کنم که دیگر هیچ کس به آن اهمیت نمی دهد . حس همان آدم فضایی ها را دارم... ای کاش سفینه یمان زود تر بیاید و من را ببرد آن جایی که آدم هایش این طور نباشند.