-
داستان آن سالک نوین
شنبه 24 بهمنماه سال 1388 15:14
چه قدر دنیایش بزرگ تر شد وقتی مونیتور ۲۱ اینچ گرفت!
-
تصمیم کبری
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 16:41
هنوز تصمیم نگرفتم که من گمشده ام یا من پیدا شده ام بقیه گم شده اند...
-
داستان من و بهمن
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1388 18:56
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 آقا از اون هفته ها بود . پنج روز تو خونه حبس بودم و خونه هم از اون هفته های جهنمی اش بود. مامانم همه چیز رو ممنوع کرده بود و خدا رو شکر یادش رفته بود نفس کشیدن رو ممنوع کنه وگر نه من این جا نبودم... روز پنجم بود که زدم بیرون و یه ذره راه رفتم تا رسیدم به یکی از این...
-
داستان من و اوی فضایی
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1388 10:26
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 ما دو تا آدم فضایی مثل آدم های گل و بلبل روبروی هم دور میز نشسته بودیم . اون موهای طلایی فضاییش را که از یک طرف روی صورتش ریخته یود را مرتب می کرد. منم مبهوطش... بعد زل زد به انگشت های فضایی من ، سکوت بدی داشتیم .از سکوتی هایی که حرف می زد . بین ما دو تا یعنی...
-
تسلیت به یک دنیا
جمعه 9 بهمنماه سال 1388 15:00
هولدن سیمور فرنی زویی و.... یتیم شدند . نویسنده اسطورهای ، چهارشنبه 27 ژانویه در سن 91 سالگی از دنیا رفت
-
داستان من و صنعتی
شنبه 3 بهمنماه سال 1388 22:50
این هم یکی دیگه از سری داستان های من و من ، از علاقه مند هاش دعوت می کنم داستان من و داف مزخرفم و داستان من و روده رو هم بخونند... داستان من و صنعتی از اون محفل های گرم رفقا بود که من ییهو نمی دونم خواستم یا نه که رفتم فضا . از جو زمین از ناحیه سولاخ لایه اوزون زدم بیرون رفتم تو یه کره ای تو یک کدوم از این NGC های...
-
داستان من و روده
جمعه 2 بهمنماه سال 1388 22:49
این هم از سری داستان های کوتاه من و من است که داستان من و داف مزخرفم را از این سری گذاشتم... اما این یکی: داستان من و روده یه دو سالی میشه شدم خطی دانشکده دامپزشکی -انقلاب داشتم این مسیر رو گز می کردم و داف ها رو می شمردم ببینم امروز کشور پیشرفت داشته یا نه ، رفتم رفتم تا رسیدم دم سینما بهمن که دیگه خسته شدم از اون...
-
داستان من و داف مزخرفم
چهارشنبه 30 دیماه سال 1388 22:18
این داستان از مجموعه ی جدید داستان کوتاه های من است با اسم " داستان های من و من " : داستان من و داف مزخرفم داشتم با " روشنفکری " تو خیابون نزدیک سر در 50 تومنی قدم می زدم. دیگه داشت حالم رو به هم می زد! می خواستم یه جورایی دکش کنم بره . همین طور داشتیم قدم می زدیم و می دونستم اون داره حسابی حال می...
-
خودکشی
شنبه 26 دیماه سال 1388 21:27
دیگر بریدم . راه دیگری نیست . باور کنید . این آخر خط است . من می خواهم خودکشی کنم... همیشه دوست داشتم روش خودکشیم کاملاْ دردناک و چندش آور باشد یک نوع خودسوزی بد تر از خود سوزی! یک چیزی بدتر از دار زدن ! بدتر از تکه تکه شدن... مرگ تدریجی به روش زندگی...
-
مثل هیچ کس...
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 13:48
اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کنند، اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند.... فقط از فهمیدن تو می ترسند." — علی شریعتی
-
داستان مردی که می خواست تا ابد زنده نماند
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 13:43
مرد
-
مشکل
شنبه 19 دیماه سال 1388 23:44
مشکل اساسی این داستان نویس ها و سناریونویس های ما این است که نمی دانند: واقعیت دروغ جذابیتی ندارد اما دروغ واقعی است که داستان ها را می سازد و جذاب است این طوریاست که سناریو می نویسند برای جبهه در کافه هنر و برای هنر داستان می نویسند در جبهه وقتی تا حالا دانشگاه نرفته اند یک سناریو می نویسند برای دانشگاه وقتی پایش را...
-
گم
پنجشنبه 17 دیماه سال 1388 21:34
مدتی است می خواهم بروم گم شوم کسی آدرسش را دارد؟...
-
هیچ چیز شانسی نیست!
شنبه 28 آذرماه سال 1388 14:41
GF در فیزیولوژی : growth factor در خیابان : girl friend
-
این چهارشنبه اصلاْ سوری نیست!
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 23:29
متنم برای نشریه خودمان: واقعاْ عجیب است خیلی عجیب اند این آدم بزرگ هایی که عمداْ نوشته ی روی کبریت بی خطر را باور کرده اند! شاید می دانستند و می دانند که با تک تک این خلال های معصوم کبریت چه ها که می توان کرد. نمی دانم ار جان ما چه می خواهند!؟ یکی را توی کوی انداختند و یکی را توی سر در ۵۰ تومنی و یکی را بین اتاق بسیج...
-
زندگی با مصائب مسیح...
شنبه 21 آذرماه سال 1388 15:26
اگر هم قرار بود مسیحی داشته باشم که با مصائبش مصلوب شود... ترجیح می دادم بعد هر ضربه ی شکنجه گر بخندد و روی صلیب قهقه بزند... پ.ن 1 : یک ذره هم لباس درست حسابی تر بپوشد... پ.ن 2 : عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش... چه ربطی داشت خدا می دونه!
-
یک نفر گم شده است...
جمعه 20 آذرماه سال 1388 15:53
صبح بود . ابری بود . اصلاْ خوشحال نبود . ابرها انگار گرگ و میش دم طلوع را می خواستند تا ته روز نگه دارند. از در که بیرون می آمد به چاله ی آب نگاه انداخت نم نم باران دیشب هنوز بود . کم بود و اصلاْ نیاز به چتر نبود ولی چترش را باز کرد از خیس شدن می ترسید. حتی با نم نم... از آن بیشتر ترسش از برگه ی داخل جیب سمت چپ شلوارش...
-
افسانه
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1388 17:33
مگر چند سال گذشته از آن روز ها که می گفتی دانشجو هستم جلوی پایت می ایستادند؟ مگر چند سال گذشته از آن روز ها دانشگاه تقدس داشت هیچ استادی دانشجویی کارگزاری حضور اجانب را در آن بر نمی تابید؟ مگر چند سال گذشته از آن روز ها که هیچ نیروی امنیتیی اجازه ی ورود به دانشگاه را نداشت؟ مگر چند سال گذشته از آن روز ها که آن قدر در...
-
فرق ما
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 13:34
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود ....
-
مناجات نامه
جمعه 29 آبانماه سال 1388 19:15
خدایا برای آن دسته ی فرزندان خوب و سر به زیرت آن چه به خیرشان است قرار ده... و برای ما فرزندان شاخ و پر رویت آن چه می خواهیم خیر قرار ده... آمین یا رب العالمین پ.ن : چیه مگه فکر کردین ازش نمیاد این کار؟
-
بازنویسی
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 10:47
دیگر کودکان خیلی با داستان های باستانی و خواب آور ارتباط برقرار نمی کنند باید بعضی داستان ها را دوباره نوشت با مفاهیم دم دست تر:یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه.... علا کوچولو بود که بچه ها عل صدایش می کردند مثل هر روز ظهر از خواب بلند شد . چشم هایش از این که دشب دیر خوابیده بود درد می کرد اون از این حالت بدش می آمد....
-
اگر نبود نظامی...
شنبه 23 آبانماه سال 1388 21:03
اگر نبود و این بیت را نمی گفت چه طور باید می گذراندم این روز ها را نمی دانم اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکسته لیلی...
-
مقصر منم
شنبه 23 آبانماه سال 1388 21:00
امشب باید اقرار کنم مادر بنده خدای من یکی ار بدبخت ترین مادرانی است که تا به حال دیده شده. چرا؟ چون پسری مثل من دارد... خوب بنده خدا چه تقصیری دارد؟! شما جای او بودید چه فکری می کردید؟ پسری که هر روز صبح همان طور که از خواب پا می شد می رفت دانشکده اون که ۳ ماه بود بهش التماس می کرد برو یک کفش بخر با این قراضه نرو...
-
حروم زاده ای از حادثه!....
شنبه 23 آبانماه سال 1388 14:55
اندر دوباره تکرار شدن زندگی همین قدر بس که دوباره این حروم زاده را تکرار می کنم پسرک از پدر پرسید : پدر آیا خداوند دیوانگان را به بهشت می برد؟ پدر گفت : خداوند در روز قیامت دیوانگان را امتحان می کند و اگر خوب باشند به بهشت می روند... چندی که گذشت باز پسرک پرسید : پدر عاشقان کیستند؟ پدر جواب داد : دیوانگانی اند که به...
-
شرح حال
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1388 21:01
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد سوختیم در این آرزوی خام و نشد...
-
حروم زاده کوچولوی تصویری!
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 22:00
http://www.filefactory.com/file/a1a1735/n/ui_jpg بعضی چیز ها را داستان کوتاه هم نمی تواند بیان کند روی preview کلیک کنید
-
درس زمان
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 12:53
ماه ها طول کشید تا یاد بگیرد : با پول زندگی کن نه برای پول سال ها طول کشید تا یاد بگیرد : با دیگران زندگی کن نه برای دیگران قرن ها طول خواهد کشید تا یاد بگیرد : با او زندگی کن نه برای او....
-
ار حروم زاده مامانی...
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 12:48
2 همان طور که گفتم وقتی رسیدم روی پای کومودور توی شارپن بودم ، باید بگویم اول فکر کرد من شبیه ساز جنسی اش هستم!! (در مورد شبیه ساز جنسی بعداً صحبت می کنم )،ولی بعد که من شروع به حرف زدن کردم،فهمید نه قضیه یک چیز دیگر است. اول کلی خوشحال شد بعد با من شروع کرد به حرف زدن ، من خوش شانس ترین بشری هستم که تا به حال دیدم ،...
-
از حروم زاده...
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 12:36
این داستان نسبتاً بلند تمام شد و حروم زاده ی مامانی من کاملاً متولد شد. دوباره سعی می کنم تک تک فصل داستان را ویراستاری کنم و هر قسمت را بگذارم امیدوارم اگر کسی وبلاگ را می بیند کمک کند.... پیش مقدمه واقعاً متاسفم که یک حروم زاده ی بلند را به بشریت تقدیم می کنم . اما همه اش تقصیر مادر این حروم زاده بود . یعنی کرت ونه...
-
روشن فکر!
یکشنبه 17 آبانماه سال 1388 21:48
وقتی یک فکر روز ها و ماه ها مشغولت می سازد و رشد می کند و بزرگ می شود . مثل یک نقطه ی روشن گوشه ای از مغزت لانه می کند . شاید ماه های زیاد تری طول بکشد تا این روشنایی از مغزت بیرون زده به قلم برسد . شاید قلم چند شب تلاش کند تا چند سطر داستان کوتاه بنویسد . بعد؟ با ترس و لرز آن را به سطل حصیری زیر میزم اهدا می کنم ....