چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

داستان من و داف مزخرفم

این داستان از مجموعه ی جدید داستان کوتاه های من است با اسم " داستان های من و من " :

 

داستان من و داف مزخرفم

 

داشتم با " روشنفکری " تو خیابون نزدیک سر در 50 تومنی قدم می زدم. دیگه داشت حالم رو به هم می زد! می خواستم یه جورایی دکش کنم بره . همین طور داشتیم قدم می زدیم و می دونستم اون داره حسابی حال می کنه . مخصوصاً به خاطر این که با یه همچین پسر خوش تیپی تو خیابون راه می رفت.

آرایشگرم این سری که رفتم پیشش گفت دیگه مدل قبلی موهات رو نمی زنم انگار همش روی سرت آتیش گرفته! بعد از یک ساعت تلاش تونست یه کاری کنه که انگار داره سرم منفجر می شه! واقعاً اثرات هنری خوبی می زنه رو سر مردم...

خلاصه منم گفتم حالا که داره حال می کنه بذار به ارگاسم برسه و پیپم رو در آوردم یه ذره از اون توتون های ارین مور 6 تومنی ریختم توشو کبریت رو کشیدم یه فرمی که دوستام بهش می گن انگار دارم می گم زندگی مادرتو...

خلاصه حسابی داشتم برق رو تو چشم هاش می دیدم. ازم پرسید: چرا توتون لایت تر نمی خری ؟ گفتم : توتو باید ریه رو بخراشه! دیگه داشت پرواز می کرد و نزدیک بود همون جا وسط خیابون ازم لب بگیره... به خودم گفتم دبیا!...

بعد یه ذره سکوت کردیم . بعد پرسید : محسن تو چرا از سمانه جدا شدی؟ از اون سوال های علمی تخیلیش بر وزن یک چیز دیگه ی مخصوص خودش بود!

گفتم نفمیدم چرا ! یه نگاه عجیبی کرد از اون ها که دختر های معصوم وقتی می بینن دوست پسرشون داره جلوشون سیگار می کشه می کنن. گفت : یعنی چی؟

یعنی این که دوتامون حاضر نیستیم هیچ جوره این یه اتفاق زندگی رو توجیه کنیم. ببین من از توجیه خسته ام صبح تا شب دارم پدیده های توی بدن سگ و گربه و گوسفند و آدم رو توجیه می کنم ، شبام که باید بابا مامانم رو توجیه کنم که چرا با این همه دختر دوستم و بعد هم بدتر از همه تو رختخواب باید واسه خودم تمام کار های روزم رو توجیه کنم...

انگار حسابی از دستم عصبانی شد و یک فحش خواهر دار داد! منم که به خواهر نداشته ام حساس ! زدم زیر گوشش و دکش کردم رفت

بعد رفتم کافه 8.5 سابق که تازه جاش یه کافه به اسم پیاده رو باز شده نشستم و توش حسابی نفس های سمانه رو که اون جا بود تنهایی بو کردم...

انگار زیاده روی کرده بود چون شب که رفتم خونه مامانم گفت : محسن بازم که تو بو گه می دی...

خودکشی

دیگر بریدم . راه دیگری نیست . باور کنید . این آخر خط است . من می خواهم خودکشی کنم...


همیشه دوست داشتم روش خودکشیم کاملاْ دردناک و چندش آور باشد یک نوع خودسوزی بد تر از خود سوزی! یک چیزی بدتر از دار زدن ! بدتر از تکه تکه شدن...


مرگ تدریجی به روش زندگی...

مثل هیچ کس...

 اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کنند، اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند.... فقط از فهمیدن تو می ترسند." — علی شریعتی

مشکل

مشکل اساسی این داستان نویس ها و سناریونویس های ما این است که نمی دانند:
واقعیت دروغ جذابیتی ندارد اما دروغ واقعی است که داستان ها را می سازد و جذاب است
این طوریاست که سناریو می نویسند برای جبهه در کافه هنر و برای هنر داستان می نویسند در جبهه وقتی تا حالا دانشگاه نرفته اند یک سناریو می نویسند برای دانشگاه وقتی پایش را از پارک وی آن طرف تر نگذاشته داستان می نویسد در مورد فلاکت جوادیه! حالا چند صد میلیون هم عمو ضرغامی کرد تو... ببخشید حلقومتان مجبورید این کار ها را بکنید؟
ببخشید این سریال هاو این جشنواره تلویزیونی سیما بدجوری فشار آورده به من حیف این همه پول آن وقت داستان نویس های قهارمان باید برای یک لقمه نان خودشان را جر بدهند