چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

داستان نویس

پسری تنها پشت یک میز کافه نشسته و دارد چیزی را تند تند یادداشت می کند و کاملاً مشهود است که مضطرب است در فاصله ی جند متری اش دختری تنها نشسته و کاملاً مشهود است حوصله اش سر رفته است .

دختر از روی بازیگوشی سر میز پسر می رود .

- سلام می تونم از فندکتون استفاده کنم ؟

_ آره

پسر همان طور سرش روی برگه است و دارد می نویسد

- ببخشید برا من هنوز جا سیگاری نیووردن...

- می تونی ببریش

- نه شمام لازم دارید من همین جا سیگارمو می کشم

- می تونی بکشی


پسر همچنان می نویسد و باز هم حوصله ی دختر سر می رود .

- شما نویسنده ای ؟ عمه ی منم نویسنده است تو صفحه حوادث کار می کنه روزا تو دادگستری بساط پهن می کنه تا یه قاتلی فاجری فاسدی بخوره به تورش بتونه ازش نون بخوره...

- من نویسنده نیستم قاتل و فاسد و فاجر و نونم نمی خوام

- آهان


باز هم چند دقیقه طول می کشد و حوصله ی دختر سر می رود یواشکی سرک می کشد روی برگه...

- فهمیدم داری داستان می نویسی باید حدس می زدم داستان نویسی...

 پسر مضطرب می شود سرش را از روی کاغذ بر می دارد...

- چی؟! از کجا فهمیدی من کجام شبیه داستان نویساس؟ نه اصلاً کجای من شبیه یه داستان نویسه؟

- مگه ایراد داره من همیشه دوست داشتم یه دوست داستان نویس داشته باشم

- ایراد داره؟!! داستان نویسا می دونی کین؟ همون فاسد و قاتل و فاجران تازه واسه کسیم نون نمی سازن می فهمی؟!

- اتفاقاً اونا تخیل مردم رو می سازن و واقعیت های دروغ می سازن تا مردم از واقعیتای تلخشون فرار کنن سعی می کنن آدمو ببرن یه دنیای دیگه اونا خیلی نازنینن...

- آره ولی می دونی به چه قیمتی ؟ اونا به هیچ کس رحم نمی کنن حتی به نزدیک ترین عزیزاشون رحم نمی کنن اونا مریضن...

- چرا؟

- چراشو نمی دونم شاید یه جور عقده ی روانیه...

- نه منظورم اینه که چرا همچین فکری می کنی؟

- واسه این که یه دوست داستان نویس نداشتی تا بفهمی . واسه اونا افراد مکان زمان فقط یه وسیله برا شغلشونه...

- خوب چه ایرادی داره؟

- ببینم بهت نمی خوره عقب مونده ذهنی باشی؟!

- چی می گی حرف دهنتو بفهم من رتبه 123 کنکورم الانم دارم تو همین خراب شده روبرو کافه برق می خونم چیه فک کردی خودت خیلی با هوشی؟...

- اوه اوه باشه بابا من که چیزی نگفتم

پسر سکوت می کند دختر دوباره می پرسد

- نمی خوای توضیح بدی ؟

- چیو ؟

- داستان نویسارو...

- باشه ، اونا سه تا چیزو مسخره گرفتن زمان مکان اشخاص اونا به هر زمانی می تونن برن وقتی دارن از پستونای مامانشون شیر می خورن یا مثلاً چنگ جهانی دوم بعد قتل عام هیروشیما یا جنگ جهانی سوم بعد از نابودی بشر به هیچ جاشونم نیست اینا فقط یه وسیله برا شغلشونه...

- جالبه!

- جالبه؟!! اونا حتی مرگ براشون یکی از این زمانای مسخرس . اونا می تونن هر جا باشن وقتی داری می شاشی وقتی با شوهرت خوابیدی وقتی دستو تو دماغت کردی به خودشون می گن شرایط شغلیم ایجاب می کنه

- همه اش که در مورد این جور چیزا نیست

- آره اما اونا خصوصی ترین چیزای افرادو می نویسن اصلاً براشون مهم نیست هیچ کس براشون مهم نیست . از بابا و مامانشون تا دوستا و حتی آدمای توی خیابون و ... همه اشون براشون یه وسیله خوبن یه سری وسیله ی خوب برا داستا نویسی شغلشون این طوری ایجاب می کنه

- من نمی فهمم این کجاش بده؟

- باشه بیشتر توضیح می دم . مثلاً یهو یه داستان نویس پیدا می شه می نویسه توی کافه بودم که دختری آمد سر میزم دختر زیبا با موهای قهوه ای چشم های سیاهش توی تمام روحت نفوذ می کرد خیلی کم حوصله بود اما شیرین زبان بود و خیلی تو دل برو..

دختر می زند زیر خنده...

- خوب ادامه اش؟

پسر یواشکی یادداشت می کند همین طور که می نویسد

- با یک سلام ساده فهمیدم چه چقدر دختر رو دوست دارم ظرف همون یه ساعت اول آشنایی حسابی گرم گرفتیم . دختر عاشق داستان نویسا بود و این کارم را آسان می کرد...

دختر واضحاً ذوق کرده

- خوب؟

- فردای اون روز نه چندان اتفاقی توی همون ساعت هردوتامون توی همون کافه بودیم و شادی بود که موج می زد و دلهره های اول آشنایی را می شست... داستان رو همین طور پیش می بره

- خوب؟

- می رسه به این زمان و مکان که فردای روزی می شه که با هم خوابیدن

دختر میزند زیر خنده و همین طور ریسه می رود

- خوب خوب؟

- می نویسه : وقتی خیلی از جاذبه ها از جلوی چشمم کنار رفت چشم هایم را که باز کردم وقتی شروع کرد به حرف زدن تازه فهمیدم باید فک لعتنیش را با قفل بست تا یه کم استراحت کند . همه اش فضولی می کرد...

- چی!؟

- بقیه اش جالب تره : مغرور بود آن هم به چی! چهار تا تستی که زده بود و با آن رتبه آورده بود از این دختر هایی که موقع خواستگاری کارنامه ی کنکورشان را می کنند توی چشم پسر ها...

- اصلنم این طوری نیست...

- گوش کن این فقط یه داستانه : زود از کوره در رفت او که همه چیز را شروع کرده بود حالا کلی درباره ام ادعایش می شد . فکر می کرد دیشب چه آپولویی هوا کرده ...

- بس کن دیگه خفه شو...

- صب کن این فقط یه داستانه : شروع کرد به داد و بیداد کردن چرا ؟ چون گفته بودم همه چیزم به خودم مربوطه . از آن آدم های الکی حساس که وقتی با منطق با آن ها صحبت کنی از کوره در می روند...

دختر داد می زند

- عوضی تمومش کن گور بابای هر چی داستان نویس عوضیه!

- در عین حین حتی به داستان نویس ها هم فحش می دهد .

- بی شعور بسّه!

- بی شعور آفرین ( یادداشت می کند )

- تمومش می کنی یا نه؟

- آره آخرش این طوریه که دختره می ره زیر تریلی و می میره پسره ام به خودش می گه یه انگل از رو زمین کم ! خدا رو شکر تفم نباید رو قبرش بندازم...

- عقده ای روانی تو مریضی برو پیش یه روان پزشک...

پسر یادداشت می کند

- چیو داری می نویسی

- قسمت دعواش خیلی خوب در میاد

- ان سگ اینا رو ننویس

پسر یادداشت می کند و می خندد

- برو گمشو حیض خیال باف . فاسد بدبخت ! بیفتم بمیرم به هیچ جات نیست ؟ به درک قاتل روانی...

دختر با عصبانیت از کافه بیرون می رود

- یه انگل از کافه کم...

۵ شهریور درست دو روز با ارسال اجباریم به زمین فاصله دارد ...

- سلام من صحبت می کنه ما ازتون یه درخواست داریم.

- خیلی پر رویید رادارای ما شما رو رصد کردن بمب های هیدروژنی ما رو شما قفل شده...

- هه هه هه ...

- چرا می خندی ؟

- چون بمبای شما یه هیچ حام نیست چه برسه به تختمام!

- مگه شمام تخم دارید؟

- آخه موجودی که تخم نداشته باشه به چه درد می خوره‌ ؟ همه چیزو به کجاش حواله کنه؟ در ضمن رادار های شمام توهم زدن ما یه جای دیگه ایم شما هنوز با الکترون کار می کنید ما علممون چهار برابر ریزتره! دوست دارید امتحان کنید؟

- هه هه چاییدی سر ما رو نمی تونی شیره بمالی شما همون جایید.

- گوه نخور بیا الآن می خوای کاری کنم راداراتون بگن ما تو آنتالیاییم؟

- لعتنی دروغ می گی باشه این کار رو بکن.

این کار را می کند

- شما چی از جون ما می خواین؟ اصلاْ آنتالیا رو از کجا می شناسید؟

- فکر کردی الکیه ؟ ما چهارتا از بچه هامون رو اون جا پیاده کردیم یعنی فرستادیم اون جا

- می خوای بگی یه نوع جاسوسی بین سیاره ای کردین؟

- نه نه اونا رو گذاشتیم اون جا بزرگ بشن چون جای سالمیه و از فساد و فحشای بین سیاره ام دوره...

- دوتا کیان؟

- خودشونم نمی دونن...

- یعنی الآن فکر می کنن آدم زمینین؟

آره آفرین می گن شما آی کیو داریدا باورم نمی شه این آی کیو رو فقط گذاشتین واسه این که زمین رو به فاک بدین...

- چی؟

- هیچی الآن می دونی چه قدر دارید گاز گلخانه ای میدید تو جو اصلاً خبر داری بمبای اتمتون برای انقراض نسلتون کافیه این همه درختو می کنید فکر نمی کنی آخرش اکسیژن ندارید؟

حرفی برای گفتن ندارد

- داشتم می گفتم ما بچه هامونو می خوایم باهاتونم کاری نداریم بگو بیان پشت بیسیم بابا باهاشون کار داره...


                                                   *     *     *

- سلام این یه شوخیه جدیده؟ یه دوربین مخفیه؟

- نه بابایی دلم واست یه ذره شده...

- من باورم نمی شه عصر این حرفا گذشته آدم فضایی و اینا ! شوخیای مسخره ی کله کیری...

- آخی بچمون چه قد شیرین زبون شده الآن تو یه سالته یعنی 20 و چند بار دور اون ستاره کوچولو خورشید گشتی

- تو رو خدا این مسخره بازیا چیه؟

- هی من یادم نمیاد با یه خر آمیز کرده باشم که بچه ام ای قد خر در بیاد...

- خفه شو جی داری می بافی عوضی من بابا و مامان دارم که قانونی با هم ازدواج کردن و کاملاً هم مشروعم خرم عمه اته!

- باشه اگه اونا بابا و مامانتن بگو چند سال می گذره از این که بغلت کرده باشن یا این که حداقل وقت خواب ماچت کردن؟

- نه چه ربطی داره

- معلومه مامان و بابایی که بغلت نکن و ماچت نکن به چه دردی می خورن؟ بچه رو تو بیابونم بذاری خودش بزرگ می شه...

- من این جا کلی دوست دارم

- باشه الآن زنگ بزن از یکیشون بدون این که بگب برا چی 5 ملیون قرض کن!

به چهل نفر زنگ می زند هیچ کس این کار را نمی کند.

- کسی داد؟

- نه حتی یه نفرم نداد...

- غصه نخور این مدل آدم زمینیاس یه چیزی به اسم پول درست کردن که از همم بیشتر دوستش داشته باشن ولی به خودت نگا کن خودت این کارو می کنی...

- نه من عاشق شدم باور کن ! ما چندین شب باهم خوابیدیم بدون هم نفسم نمی تونیم بکشیم ابلته کلی وقته از هم دوریم...

- ببینم از اون موقع تا حالا پشماتو زدی؟

- نه!

- زنگ بزن بهش بگو باهات بخوابه و بگو که پشماتم نمی زنی

زنگ می زند دختر دروغ می گوید پریود است

- نیومد...

- خوب می خوای قبول کنی با مایی؟

- نه !

- ببین عجب خری هستی لابد می خوای با اینا زندگی کنی لابد می خوای بچه ام داشته باشی؟ می خوای بد چند وقت مامان و بابای بچه اتم بغل و بوسش نکن و دوستاش به اندازه 5 ملیونم دوسش نداشته باشن و تازه اگه پشماشم نزنه معشوقه ش باهاش نخوابه؟

چند دقیقه سکوت

راست می گی کجا میاین دنبالم؟

- الآن برو رو بلندترین برجتون بایست یه ذره هم را رو تو بیا بالا که زحمتمون نشه...

- چشم بابایی من همین الآن میام...


                                                    *     *     *

- سلام اِ!

- سلام چی شده ؟

- بچه ما که این طوری نبود اشتباه اومدی زود باش برو پایین!

- نه تو رو خدا منو پایین نبرید تو رو خدا...



۱۲۰ کیلومتر بر ساعت

با تشکر و معذرت خواهی از

علامت عاطفی علامت عاطفی علامت عاطفی نقطه نقطه نقطه علامت عاطفی علامت عاطفی علامت عاطفی و شازده کوچولو به خاطر هر آن چه از آن ها در بازنویسیم استفاده کردم.




دنده یک گاز / دو گاز / سه گاز / چهار گاز...

سرعت 120 کیلومتر بر ساعت . ماشین سواری همیشه برای من در این مواقع بیشتر از به مقصد رسیدن است بیشتر از یک سرگرمی ، یک خلصه است...

درست باید داستان از این جاها شروع شود که امروز یک جای کار می لنگید... نمی دانم کجا ولی در غروب آن طوفانی به راه افتاده ، البته توی سرم و بیرون هوا آبی است . اصلاً عادت ندارم مثل هواشناسی بگویم هوا صاف است بله هوا آبی است و دارد کم کم دم غروب قرمز می شود و در روزی که یک جای کار می لنگد طوفانی به راه افتاده است...

بیب... بیب... توی اتوبان خلوت روز جمعه می توانی هر چه قدر بخواهی سرعت بگیری البته من نمی توانم به خاطر این بوق مسخره ی ماشین که بعد از 120 از خودش در می آورد و کاملاً مسخره است . البته برای ماشینی به قراضگی 141 من در همین سرعت هم یک اشاره انگشت کافی است تا ماشین چپ کند . همیشه از لبه های زندگی و مرگ خوشم می آمده دوست دارم آن جا ها قدم بزنم و به تمام زندگی نگاه کنم... سعی می کنم حواسم را متمرکز کنم نه روی اتوبان لعنتی روی روزی که یک جایش می لنگد... چرا؟ درست است چرا!

بیب... بیب... لعنتی تا حواست پرت می شود 120 را رد می کند. درست از صبح شروع کنم وقتی از خواب بیدار شدم و مثل هر پسر 21 ساله ی دیگری اولین کاری که کردم این بود که خودم را چک کنم ببینم به جدول زده ام یا نه. بعد خوب فکر کردم ببینم خواب جذابی دیده ام یا نه که چیز زیادی یادم نمی آمد . بعد بلند شدم کش و قوس های مورد علاقه ی صبحم را انجام دادم بعد از تخت خواب پیاده شدم لعنتی هیچ اتفاق خاصی تا این جا نیفتاده! بعد رفتم مراسم صبح بخیر به چاه توالت را انجام دادم . مراسم به طرز با شکوهی با صدای سیفون خاتمه یافت. بعد جلوی آیینه خودم را چک کردم نه برای این که به سر و وضع داغونم برسم برای این که ببینم امروز شکل خودم هستم یا نه . آیینه صادق ترین موجودی بود که از اوایل عمرم داشتم وقتی به او شک کردم که آیا واقعاً من را نشان می دهد بقیه را تویش دیدم و تا به حال هم دروغ نگفته...

بیب... بیب... مزخرف به تو چه نمی شود یک دقیقه من را روی صد و بیست نتها بگذاری؟

اصلاٌ نمی توانم بایستم اصلاً برای چی باید بایستم وقتی هیچ مقصدی ندارم ؟ باید خلاصه تر روزم را بررسی کنم بله. وقتی با بابا و مامان سلام کردم ، او آمد فکری که از بچگی بود و تا قبل از این که من با سمانه آشنا شوم همراهم بود همه جا با هم می رفتیم تا وقتی سمانه آمد جایش را گرفت...

بیب... بیب...

آن موقع ها وقتی مهد کودک می رفتم و او با من می آمد حس می کردم همه چیز مسخره است چون همه ی آدم ها همه ی مکان ها یک صحنه بودند یک صحنه مثل تئاتر با دکور و کلی عروسک گوشتی برای من ساخته شده بودند تا من را بازی دهند از کجا معلوم آن ها هم فکر می کنند؟ اصلاً از کجا معلوم جاهایی که من نیستم سر جای خودشان همان طور هستند و تا من می آیم عوض نمی شوند ؟ از کجا معلوم وقتی من خوابم همه چیز همان طور که من بیدارم در تکاپوست؟ او می گویند این ها همه صحنه اند...

بیب... بیب...

بر می گردم به دیروز که لنگشی عجیب داشت... سلام صبح به خیر گفتم . او خیلی بی رحم است حتی به بابا و مامان رحم نمی کند فقط زورش به سمانه نرسید. نه احمق نشوید داستانم از این داستان ها نیست که طرف با یک دختره قهر کرده و حالا قاطی کرده است. الان اقلاً دو سال از آن حادثه گذشته...

با یک عروسک گوشتی تاکسی ران که خیلی چاق بود رفتم دانشگاه چون ماشینم طرح ندارد. ببینید صحنه پرداز مسخره ی این تئاتر گره هایی هم برایم گذاشته که به جای جذابیت کاملاً خسته کننده هستند برای این که مثلاً بگوید تو به صحنه وابسته ای . اصلاً شاید تمام زورش را می زند که این کار را بکند...

بیب... بیب... پایم درد گرفته و اتوبان دارد تمام می شود و مغز یا شبکه های عصبی و نورون های بی مصرفم با این همه تعدادشان هنوز پیام درست حسابیی مخابره نکرده اند.

بله بعد رفتم دانشگاه . کلاس ها مثل همیشه خسته کننده بود و ما ته کلاس داشتیم لیگ دوز برگزار می کردیم . مثل همیشه من به عنوان قهرمان چندین دوره داشتم غوغا می کردم و شاید صحنه پرداز این کار را می کند بلکه من را امیدوار کند! عروسک های گوشتی از نوع دخترش (به قول بعضی گوشت ) را به من می بازاند تا الکی خوشحالم کند تا مثلاً به من احساس تنهایی دست ندهد.

در یکی از این کلاس ها بود که از این بازی مسخره با صحنه پرداز خسته شدم و برای این که مثل همیشه یک مقدار هم به او ثابت کنم که به صحنه وابسته نیستم زدم بیرون از کلاس . استاد هم به عنوان یک عروسک وظیفه شناس من را داشت توبیخ می کرد ولی من او را به بند کفش چپم ارجا دادم و اصلاً حرف هایش را نشنیده زدم آمدم بیرون تا بلکه عروسک های خارج از کلاس هم بیکار نمانده باشند و من آن ها را هم کمی به بازی گرفته باشم...

بیب... بیب... باشد خفه شو گاز را کم می کنم...

تمام چراغ قرمز ها را رد می کنم و یکی از آن مامور های صحنه پرداز هم نیست که گیر بدهد. اتوبان را عوض می کنم می روم به سمت شمال . کوه ها به عنوان دکوراسیونی عظیم در صحنه همیشه برایم جذاب بوده اند...

بعد توی خیابان شروع کردم به پیاده رفتن . عادت خاص من در مواقعی است که علاقه دارم فکر کنم . بله فکر تنها سرمایه ی ارزنده من در برابر صحنه است. مثل هر پسر 21 ساله ی دیگری ذهنم پر بود از به قول بعضی ها دختر (گوشت) . خورده نگیرید بی ادبی نکردم فقط جای دوتا کلمه عوض شده ! برایم در بعضی برهه های زمانی جذابیت دارند ، بعد هم از سرم می پرد . شاید کلاً بشود با تمایلات جنسی پریودیک توجیهش کرد . خلاصه بررسیشان می کردم تا از آن ها خسته شدم. خوصله ام سر رفته بود . از آن موقع ها بود که برای حروم کردن (خرج کردن) زمان توی صحنه هیچ علاقه ای به هیچ کاری ندارم درست مثل حالا...

بیب.. بیب... هنوز همه چیز مسخره است مخصوصاً این صدای مسخره ی صحنه ! روزم کاملاً عادی بوده و تا این جا داستانم کاملاً غیرجذاب است.

بعد فکر کردم به صحنه و خودم و احتمالات را بررسی کردم یکی از احتمال ها خیلی با حال بود برایت می گویم : من از فضا شوت شده ام این جا و دارند با این صحنه از من یک شوی جذاب برای آدم فضایی ها می سازند. کلی اتفاق افتاده و آن ها لابد هر شب پای گیرنده هایشان چهار چشمی این سریال را می بینند. حتماً فسمت هایی که من یواشکی دستم را توی دماغم می کنم و موش هایش را بیرون می کشم و متناسب با موقعیت آن را یک جا قایم می کنم یکی از شات های محبوب آن هاست . نظریه خوبی بود مخصوصاً این که سمانه را هم توی آن جا کردم! او هم یک آدم فضایی دیگر بود که آمده بود معروف بشود بعد از آن هم مثل تمام آدم های مشهورشده ی مغرور فرار کرد رفت فضا چون من دو سال است هیچ خبری از او ندارم...

بیب... بیب... البته احتمال این قضیه شاید خیلی کم باشد ولی نظریه جذابی است! وقتی به خودم آمدم عصر بود و من کلی راه رفته بودم و هیچ چیز هم نخورده بودم و برای چندمین بار بگویم همه چیز مسخره بود و الان هم هست دیگر بس است چیز قابل توجهی در امروز وجود ندارد و الان هم آسمان صحنه سیاه شده با تک تک نقطه های روشن که در نور شهراکثرشان گم شده اند و احتمالاً این از سوتی های صحنه ساز است که این نورها تداخل دارند بله همه چیز به طرز غیر هیجانیی مثل داستانم مسخره است و آسمان تک تک نقطه های روشنش پیداست و من سرعتم 120 است و دارم از اتوبان وارد جاده ای با پهنای کم می شوم  و هیچ هدف و مقصودی از این کار ندارم حتی به من ربطی ندارد با این کار که شهر و تمام عروسک هایش در مرخصی اجباری رفته اند . هیچ آدم فضایی این جا نیست و شاید آن ها هم از این قسمت های خسته کننده یک دو سالی بشود که حالشان به هم می خورد . دیگر می خواهم به صحنه پرداز کاملاً ثابت کنم وابسته نیستم. دنبال جایی می گردم که جاده گارد ریل نداشته باشد...

 

 

شازده کوچولو به ما قانونی را می گوید که این جا کسی کسی را نمی فهمد و این از نظرش فقط زیباست شاید اگر من هم فضا رفتم و با او ازآن جا نگاه کردم همین طور باشد و شاید هم اگر او پایین بیاید و با من نگاه کند برای او هم خیلی غیر قابل تحمل باشد خیلی...

    

 

داستان آن دسته که به خودکفایی رسیدند!

خودشان می زدند     خودشان هم می رقصیدند!



پ.ن : ۱. هر گونه منظور سیاسی را تکذیب می کنم .

         ۲. در نسخه ی دیگری از این دسته تقل شده گور بابای بقیه و جامعه جهانی و اینا... بیا وسط که مردود می باشد!

داستان آن سالک نوین

چه قدر دنیایش بزرگ تر شد وقتی مونیتور ۲۱ اینچ گرفت!