چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

مناجات نامه

خدایا برای آن دسته ی فرزندان خوب و سر به زیرت آن چه به خیرشان است قرار ده... 

و برای ما فرزندان شاخ و پر رویت آن چه می خواهیم خیر قرار ده... 

 

آمین یا رب العالمین 

 

 

پ.ن : چیه مگه فکر کردین ازش نمیاد این کار؟

بازنویسی

دیگر کودکان خیلی با داستان های باستانی و خواب آور ارتباط برقرار نمی کنند باید بعضی داستان ها را دوباره نوشت با مفاهیم دم دست تر:یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه....

 علا کوچولو بود که بچه ها عل صدایش می کردند مثل هر روز ظهر از خواب بلند شد . چشم هایش از این که دشب دیر خوابیده بود درد می کرد اون از این حالت بدش می آمد. مادرش مثل همیشه صبح زود زود رفته بود سر کار و صبحانه را ول کرده بود تا ظهر عل بیاید یک چیزی بخورد . نان ها بیات شده بود و او حالش از نان بیات به هم می خورد و بی چاره صبحانه کورن فلیکس خورد. بعد رفت سراغ پلی استیشنش تا آمد بازی کند یادش آمد که چه قدر بد بخت است . دیشب وسط بازی دسته ی ویبره دارش را به زمین کوبیده بود و شکسته بود. بی چاره عل که نمی دانست چیکار باید بکند رفت سراغ PCی خانه تا یک بازی اینترنتی کند . وقتی خواست وارد سایت بازی on line محبوبش شود فهمید به دلیل این که یکی از سیاه لشگر های بازی از نماد سبز استفاده کرده سایت فیلتر شده ( لازم به ذکر است که تا شخصیت های دوم و سوم بازی لخت بودند و این اصلاً مخالف موازین اسلامی و قوانین جمهوری اسلامی به حساب نمی آمد ) خلاصه اون روز عل کوچولو از زندگیش نا امید شده شده بود... 

عل کوچولوی بیچاره ی داستان ما رفت سایت گوگل و یک سرچ زد بعد مثل یک معجزه یک سایت چینی پیدا کرد که قانون کپی رایت را رعایت نکرده بود و بازی محبوبش را داشت بعد به محض این که بازی را شروع کرد و هنوز دو نفر را بیشتر نکشته بود افتاد توی یک چاله و بعد در چاله بسته شد. عل بی چاره بعد از این همه بدبختی حتی گیم اور هم نشده بود و باید توی این چاله می گشت ساعت ها اون چاله ی مزخرف را زیر و رو کرد اما طراح بازی هیچ راه فراری را نگذاشته بود... 

تا این که یکهو یک چراغ جادویی طلایی پیدا کرد اول فکر کرد اسلحه است تا enter را زد یک غول بزرگ از مونیتور کامیوتر آمد بیرون ولی اصلاً عل نترسید چون صد تا غول وحشتناک تر از این را توی بازی ها دیده بود... 

- یو هاها من غول چراغ جادو ام سال ها بود توی این سایت چینی گیر کرده بودم تو من رو آزاد کردی برای همین 3 تا آرزوت رو بر آورده می کنم. آرزوی اولت چیه؟ 

- عل بی تردید آرزو کرد که توی تمام بازی هایی که تا حالا داشته و دارد top score باشد تا به دوستانش پز بدهد 

آقا غوله یک بشکن زد و بعد عل که همه ی بازی هایش را چک کرد در همه top score بود داشت از شادی بال در می آورد... 

بعد یکهو فهمید حالا دیگر وقتی هیچ کس به گرد پایش هم نمی رسد از فردا با چه انگیزه ای بازی کند.... وای اگر از فردا بازی نکند باید چه کار کند؟... 

-یو هاها آرزوی دومت رو بگو تا گیم اور نشدی... 

عل یکدفعه یاد دسته ی خرابش افتاد و غوله دوباره بشکن زد و این بار دسته درست شد 

- یو هاها آرزوی سومت رو بگو... 

عل ساعت ها غوله رو منتظر گذاشت ولی چه چیز دیگری می خواست نمی دانست . تازه فهمید که چه اشتباهی کرده و آرزو های قبلیش اصلاً به درد بخور نبودند... 

عل عاقل ترین بچه ی روی کره ی زمین بود : 

- آقا غوله  من یه آرزو می خوام یک آرزوی واقعی یکی که مال خود خودم باشه یه آرزو که تموم نشه قشنگ باشه هر روز باهاش بیدار شم بخوابم زندگی کنم... 

آقا غوله یه بشکن زد و بعد نا پدید شد و این طوری بود که عل کوچولوی قصه ی ما بهترین و شاد ترین زندگی روی کره زمین رو پیدا کرد . خوب بچه ها و بزرگ ترای گل من اگه شمام مثل عل عاقلید اگه گفتید : اقا غوله به عل چه آرزویی داد؟

اگر نبود نظامی...

اگر نبود و این بیت را نمی گفت چه طور باید می گذراندم این روز ها را نمی دانم 

اگر با من نبودش هیچ میلی  

                               چرا ظرف مرا بشکسته لیلی...

مقصر منم

امشب باید اقرار کنم  

مادر بنده خدای من یکی ار بدبخت ترین مادرانی است که تا به حال دیده شده. چرا؟ چون پسری مثل من دارد... 

خوب بنده خدا چه تقصیری دارد؟! شما جای او بودید چه فکری می کردید؟ پسری که هر روز صبح همان طور که از خواب پا می شد می رفت دانشکده اون که ۳ ماه بود بهش التماس می کرد برو یک کفش بخر با این قراضه نرو دانشگاه اون که باید کلی بهش التماس می کرد تا بعد کلی وقت بره حموم یا یه سری به آرایشگاه بزنداون که سر دمدار شعار بقیه به هیچ جات نباشند بود...

همون آره خودش! صبح ها از خواب بیدار میشود حموم می رود ورزش می کند طی عملیاتی طولانی به جراحی موهایش می پردازد حتی برای خودش لباس می خرد کفش می خرد و در آخر حتی دیده شده یک روز مسواک زده است!!!!... باور کنید تقصیری ندارد اگر این روز ها این فکر محال به سرش زده.مخصوصاْ بعد از این که حروم زاده کوچولوی تصویریم را روی میز دیده :یعنی ممکن است محسن هرزگرد من! محسن من یک نفر را؟...

بدان تمام دوست هایم هم این روزها این جمله را به خود می گویند : یعنی ممکن است محسن همین محسن؟...

باز هم باید اقرار کنم 

 این روز ها وقت و بی وقت این جمله ی لامذهب دست از سرم بر نمی دارد و هر بار غوغایی می شود:یعنی ممکن است؟ من؟ چه قدر سخت و شور انگیز شده این روز ها...

حروم زاده ای از حادثه!....

اندر دوباره تکرار شدن زندگی همین قدر بس که دوباره این حروم زاده را تکرار می کنم 

پسرک از پدر پرسید : پدر آیا خداوند دیوانگان را به بهشت می برد؟ پدر گفت : خداوند در روز قیامت دیوانگان را امتحان می کند و اگر خوب باشند به بهشت می روند... چندی که گذشت باز پسرک پرسید : پدر عاشقان کیستند؟ پدر جواب داد : دیوانگانی اند که به جهنم می روند... 

سال ها گذشته است و پسرک بزرگ شده ولی هنوز نمی داند خداوند این دیوانگان را امتحان نکرده به جهنم می برد؟....