-
نقشی از آموزگار که بماند
یکشنبه 11 دیماه سال 1390 12:20
آن ها که می دانند ، مسکالین یک تجربه نیست ، زندگی دیگر است . آن ها که نمی دانند باید تجربه کنند... آموزگار مهربان مرا در آغوش گرفته بو آن روز... مرد دوم یک مرد اول را کشت بخشی از درخت های پیر بودم لای علف ها تکان خوردن آرزویش بود که رسید ... آن روز که مسکالیتو تمام جواب هایم را داد به آگاهی رسیدم . آن روز که اعداد تاس...
-
دوست کافکا
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 13:22
یادم می آید یک بار از من پرسیدی چرا ادامه می دهم؟ به خاطر نفس بازی است . وگرنه ایوب به خاطر چهارتا دختر بیشتر و خرهای بهتر در آن شرایط ، تحمل نکرد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 13:18
من اگر ناگهان قلبم ایستاد بچه هایم را بزرگ کنید . توی کمد اتاقم هستند . مواظب باشید توی باران سرما نخورند . مواظب باشید بعضی هاشان زمان برشان گذر کرده دل نازک شده اند . زود پاره می شوند ... اگر من قلبم ایستاد . بچه هایم را با من خاک نکنید .
-
احمق
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 13:14
تنهایی جوان ترین کاندید جایزه گلشیری شدن . جایزه ی خانه نویسندگان بردن . ماهی یک میلیون حقوق داشتن . بهترین شاگرد کوروش اسدی بودن . تنهایی دوباره جلد پاکت سیگار را داخلش بردن . تنهایی یک قابلمه غذا خوردن . تنهایی چاق تر شدن . هدف من نبود . بعد او من گم شدم . درست مثل روز های بعد از بازداشت آن روز که می رفتم دانستنی ها...
-
حق سالخوردگی
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 13:06
پیرمردی که پا در خانه ی جوانیش می گذارد . دنبال چیزی است که گم کرده است . وگر نه نوستالژی می کشد . "هی خونه قدیمی می دونی چند تا دفتر داستان از آخرین باری که اومدم تموم کردم؟ خیلی پیر شدم. خیلی . "
-
خوب که چی؟
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 13:03
آن ها آرزو ها را می سازند . تو با آن ها عشق بازی می کنی . آن ها آرزو ها را می کشند . تو به سوگ می نشینی . اگر نمی توانی مثل بقیه باشی از همه یشان فرار کن .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 اسفندماه سال 1389 21:17
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA 2 کلاً قضیه رمزآلود بود یک نفر به آقای مدیر مسئول که آدم گردن کلفتی است گفته فلانی رو می شناسی ؟ اونم یاد من افتاده و بعد گفته دوست من است و ... کلاً قضیه های رمزآلود مثل زنگ تفریح زندگی است . مثل بقیه زندگی نیست که به خودت می گی : بله الآن فلان اتفاق افتاده فردا هم فلان...
-
پنگوئن ها
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 22:38
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA قسمتی از من بدون شک ونه گات نویس است . حالا اگر هم بخواهم احیاناً از نوشتن پول در بیاورم و مجبور شوم یک جور هایی بنویسم در هر صورت باز هم مجبورم خارج از هر چیزی ونه گات نویس هم باشم گیرم که این طوری نوشتن پول تویش نباشد که به ناحیه ی تناسلیم... این داستان هم از نوع ونه...
-
فوبیا
شنبه 16 بهمنماه سال 1389 23:58
توی کافه داد و بیداد می کنیم می رویم بیرون همدیگر را بغل می کنیم می خندیم و می رویم مهمونی! - راستی چرا ما با هم دعوا کردیم؟ - مجبوریم - چرا ؟ - چون من می ترسم - از چی ؟ - می ترسم بفهمند ازشون نیستیم . چهار ماه می گذرد فقط ماچ و بوسه دیدن! - آره ُ مجبوریم . راستی وقتی داد می زدی خیلی بامزه بودی می خواستم بغلت کنم گازت...
-
ستم
شنبه 16 بهمنماه سال 1389 23:46
بچه هایم زیاد شده اند قیم ها کم!
-
تخمی تخیلی
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 01:18
بالاخره شاید دانستنیها من را به یکی از عنوان ها خواستنی زندگیم برساند. داستان نویس علمی - تخیلی!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 01:15
دلم تنگ شده برای این جا! داشت جزو چیز هایی می شد که از دست می دهی وقتی هول می شوی که به دست میاری!
-
اخبار 2010
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 01:14
و اتفاق 2010 این بود توی دنیا که cripple black phoenix ، I'vigilate را به دنیا تقدیم کرد. اخبار هر شب صدا و سیما و BBC و... زیاد دروغ می گویند!
-
لعنت به همه یشان باد...
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 19:53
شب هایی که نمی خوابیم شب هایی که کنار هم نیستیم روز هایی که بی قراریم روز هایی است از هم دوریم . همه اش تقصیر محیط لعنتی است وگر نه پیوند می زدیم هم دیگر را به هم تا آخر عمر عضو هم می شدیم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 19:49
اولش گذشته که ما داشتیم فقط با هم می ساختیم تا بگذارد... دارد دوباره مرا می سازد و من دوباره می سازمش... محسن بهتری و فرزانه ی بهتری دارد ساخته می شود ورای تصورشان. داریم پاسخ می دهیم به آن هایی که با ما نساختند آن ها قدر ندانستند تا ساخته شویم برایشان . حالا که این قفل و کلید دارند جور می شوند می بینم که از هم جدا...
-
تشکر بی هوده
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 11:22
در گوشم گفت از غم هایش این مال این جا نیست . برایم از سیاره یمان هدیه فرستاده اند حیف نگفتند چطوری ازشان تشکر کنم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 11:17
حساب نمی شود ساعت هایی که به صورتش زل می زنم ، ساعت هایی که در آغوشم هست به عمرم اضافه می شود مرا جاودان کن... و هم فیها خالدون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 آبانماه سال 1389 21:58
کاری کرده که همه چیز عوض شده اند از آدم ها تا در و دیوار و خیابونا و درخت ها و جوب ها و پیاده رو ها و ...حتی هوا هم عوض شده! پ . ن :البته احتمال کمی هم هست من عوض شده باشم! آیا این شرک است که بگویی یک نفر این قابلیت را دارد؟
-
خواب بیداری
جمعه 7 آبانماه سال 1389 22:52
- خوابای خوب ببینی - تو هم همین طور... - راستی قبل این که بخوابی یه سوال کنم راستشو می گی ؟ - معلومه آره... - دوست داری خواب چی ببینی؟ - هومممم... حالا که خیلی چزایی که تو خواب نمی دیدم تو بیداری دارم می بینم می خوام خواب بیداری ببینم...
-
درمان درد
جمعه 7 آبانماه سال 1389 22:46
- انگار همه چیز دست به دست هم دادن ما رم اذیت کنن همه دوستای دیروز انگار چشم دیدن امروز ما رو ندارن... - الان ناراحتی و استرس داری عزیزم؟ - آره از چشمام خوندی؟ محکم توی بغلش فشارش می دهد - همه اش از تو تنم در اومد حالا می تونیم دوباره خوش بگذرونیم...
-
معامله پرسود
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 12:10
زندگی را باید به بهترین تضاد دنیا فروخت آغوش گرم در هوای سرد پاییزی
-
این داستان ماست
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 22:55
هیچ وقت دوست نداشتم داستان هایم این طوری پیش برود که دارد داستان ما پیش می رود . به خودم می گویم شاید این یک داستان روتین است که قسمت های سختش این جاهاست و درست مثل داستان ها کودکانه با خوبی و خوشی با هم زندگی کردند آخرش است!...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 آبانماه سال 1389 21:20
یک توهم بود آدم های خوب همیشه خوبند حتی با آدم بدا...
-
آه از این آشنایی آه...
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 11:54
آرام آرام می لغزید روی نرمی بی پایان و نرم نرم رفقتند تا تا لای هم قفل شدند . سعی بود در درک تمام حجم بدون از دست دادن حتی یک میلی متر مربع و انتقال روحشان بهم . گرمای ملایم و خواب آلودگی فرحبخشِ آن هر دو را مست کرده بود چنان که داشتند کم کم روی هم تلو می خوردند . رفت وبرگشت های تلو تلو خورانه چنان می گفت که در هم غرق...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 22:28
دیگر برای دیوانه شدن کمی پیر شدم! دیگر برای پیر شدن کمی دیوانه شدم! ولی یک روز ندیدمت پیر و دیوانه شدم!
-
قانون دسته دوم و سوم
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 23:05
هیچ قاعده ای ندارد هیچ قانونی ندارد هیچ گروهی هیچ آدمی در امان نیست که دوست داشته شود!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 22:11
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم دلم صدبار میگوید که چشم از فتنه برهم نه دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم
-
۱۰٪
شنبه 24 مهرماه سال 1389 20:40
10% هایش را آن ربات عشق می ورزید... وقتی حساب کنی با دوست های فیست 10% بشود 20 نفر بعد حساب کنی نوع 3 ات بشود 2 % بعد که می شود 4 نفر بعد این چهار نفر را دور هم جمع کنی ... بعد یک درصد احتمالی عشق فکرت را بخورت... ما عشق را می فهمیم . با ارزش تر از جان بودن سسسسسسسسسسسسسسخت میسر شود...
-
حماقت
شنبه 24 مهرماه سال 1389 20:36
به همه چیز شک کردن واقعاً حماقت بار است! (وقتی طرف بغلش می کند می گوید دوستش دارد با زهم شک دارد گفته یا نه!)
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 10:29
تولدت مبارک جان لنون دوست داشتنی . به یادت امروز اجرای yesterday ات را تمام کردم ... و در آخر این که روش مردن و قاتلت را خیلی دوست دارم. با احترام