چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

پنگوئن ها

قسمتی از من بدون شک ونه گات نویس است . حالا اگر هم بخواهم احیاناً از نوشتن پول در بیاورم و مجبور شوم یک جور هایی بنویسم در هر صورت باز هم مجبورم خارج از هر چیزی ونه گات نویس هم باشم گیرم که این طوری نوشتن پول تویش نباشد که به ناحیه ی تناسلیم...

این داستان هم از نوع ونه گاتی است و از نوع بلند است و شامل یک سری دغدغه هایم می شود که جلوی  هر گونه بهره برداری مالی را در ایران از داستان می گیرد ...

فصل اول و دومش را نوشتم ولی یک مشکل اساسی دارم . نیاز به کسی دارم که با حال و هوای کشور استرالیا آشنا باشد .

 

                      1

وقتی آقای مدیر مسئول زنگ زد داشتم به پروژه ام می رسیدم باید در مورد موفقیت دولت در احداث فاز نمی دانم چندم یک پروژه ای قدیمی پتروشیمی می نوشتم . که احتمالاً شامل بستن چند لوله به هم می شد که آن را هم یک پیمانکار بد بخت خارجی انجام داده بود که احتمالاً پولش را صد سال بعد می گیرد . قطعاً این چیزی  نبود که باید می نوشتم . طبق معمول باید نشان می دادم چه آپولویی هوا کرده اند و این افتخار ملی را به تمام هم وطنان تبریک می گفتم و چند تا جمله ی مقام معظم می زدم تنگش. بعد نوبت چند حدیث بود تا رگ غیرت دینی هر کس می خواند به اندازه ی فلان اسب بزند بیرون که این ها همه اش به خاطر اسلام و مسلمین است و ... نه ، خیلی هم درد آور نیست برای یک آدم سی ساله که زن و بچه دارد خیلی کار های درد آورتری هم هست ، خیلی بهتر از تدوین دست آورد های دولت در سفر های استانی است که باید با صحبت های رئیس جمهور رگ کذا را ایرکت کنی! این هم یک نوع زندگی است که سال هاست قبولش کرده ام از این آدم ها هم نیستم که ندانم چی به چی است. می دانم و یاد گرفته ام بی خیال باشم روز ها پی کار روزنامه باشم شب با زنم بخوابم و اسمش را بگذارم زندگی...

وقتی آقای مدیر مسئول زنگ زد داشتم می نوشتم که همانا این از دست آورد های بی نظیر انقلاب اسلامی است که در اوج تحریم های استکبار جهانی... باز هم یادآوری می کنم آن قدر ها هم که فکر می کنید دردآور نیست . می توانی نگران کشورت نباشی ، وقتی کسی نگران گندی که به زمین می خورد نیست . به این روش می گویند درمان نگرانی ها با نگرانی های بزرگ تر اون قدر که به بی خیالی برسی . اینم ار روش های اون بود...

وقتی آقای مدیر مسئول زنگ زد و گفت باید دنبالش بگردم داشتم شاخ در می آوردم . وقتی گفت از طرف سپاه باید بروم هر جا که هست و ماموریتم محرمانه است و پول کلفتی هم می دهند داشتم تکه تکه می شدم...

بعد زنگ آقای مدیر مسئول رفتم به دوران دانشجویی ، البته واقعاً اسم اشتباهی است برای آن دوران ، دوران کافه گردی ، دختربازی و فهمیدن این که سیگار چه قدر خوب است و دوران پیچوندن کلاس ها و تا کله ظهر جوابیدن به مراتب صحیح تر است . وقتی باهاش آشنا شدم توی یکی از این کافه های انقلاب بود . موهایش بلند بود . صورتش حسابی برنزه بود از بس که توی گرمای کشنده تابستان طبق عادت احماقانه اش خیابان ها را پیاده گز کرده بود . هیچ پسری را ندیدم که آن چنان چشمی داشته باشد . در چشم های درشت قهوه ایش می شد غرق شد. انگار چند هزار سال با آن چشم ها زندگی کرده انگار تجربه ی تمام بشریت را یکی جمع کرده ریخته توی مغز پشت چشم هایش...

آن موقع ها که شیما هنوز زنده بود و ما با هم بودیم ، داشتیم وارد کافه می شدیم که دیدیمش . داشت برای چند تا دختر تعریف می کرد چه طور باید با صاحب مغازه لاس زد تا جنس مجانی ازش بلند کنی . به روش خودش حرف می زد طوری که دست هایش در هوا تکان می خورد و صدایش انگار از ته دیافراگمش در می آمد . بلند بود و محکم . کاملاً معلوم بود دختر ها بیشتر از این که هواسشان به حرف هایش باشد مجذوب نوع حرف زدنش هستند . برای تفریح بیشتر هم که شده رفتیم یک میز نزدیکشان نشستیم تا به موضوع جالبی که خیلی جدی در موردش حرف می زد گوش کنیم...

درست به آن جایی رسید که زل می زنید توی چشم های صاحب مغازه و با فاصله ی کمی از صورتش بهش می گویی فلان چیز خوشمزه است؟ بعد مجبود می شود بگوید قابل ندارد یکی را ببر امتحان کن... که زدیم زیر خنده لحظه ای برگشت و ما را نگاه کرد انگار چنان در مورد بحثش غرق شده بود که حضورمان را اصلاً حس نکرده بود...

وقتی دختر ها رفتند تنها نشسته بود شیما گفت : بگو بیاد این جا خیلی فانه... سلام کردم بهش گفتم نیاز داریم یک نفر با ما چایی بخورد میل دارد؟... آن قدر تو دل برو بود که دیگر باید هر روز می آمدیم کافه می دیدمش . بعداً فهمیدم چه طور فکر می کند . توی دانشکده ی دامپزشکی درس می خواند... یک روز شیما گفت چه قدر دوستش دارد و من هم رگ روشن فکریم گل کرد که برو بهش بگو و... لعنتی مرور دوباره اش برایم کشنده است فقط باید خلاصه بگویم که شیما دو ماه با فرید بود تا توی یک تصادف مرد . بله به سبک ونه گات زندگی چنین است! این جا ایران است جایی که به اندازه ی یک جنگ درست حسابی کشته ی تصادفات داریم . بعد از ختم های شیما دیگر کمتر کسی می دیدش . من هم دیگر ندیدمش تا این که یک روز زنگ زد که فردا می رود استرالیا و می خواهد با من خداحافظی کند .

وقتی بعد از مدت ها رفتیم همان کافه و بوی چندین نخ سیگار که لابد شامل انواع مارک های سیگار از بهمن تا فیلتر پلاس می شد خورد توی دماغم . دوباره حس جای خالی شیما سراغم آمده بود و اصلاً دوست نداشتم بدانم فرید با این حس چه حالی دارد. ولی خوب می شد فهمید قیافه اش جمع شده بود و چشم هایش خسته بود ولی هیچ چیز را بروز نمی داد
-  سلام لعنتی.

-         سلام فریدجان خوب دووم آوردی هنوز میای این جا کافه ؟

-         هه آره...

صورتش بیشتر جمع شد انگار یاد چیزی افتاده باشد سریع بحث را عوض کردم.

-         بالاخره کار خودت رو کردی می خوای بری حیوونا رو نجات بدی؟

-         آره دیگه می گن کون کانگورو خیلی باحاله خوام برم توش دماسنج کنم !

-         چه طوری می خوای بری کار داری اون جا؟

-         می شه گفت یدونه از این NGO های دولتی از اونا که واسه دولت تبلیغ میکنن (اعتقاد داشت این کار کنونی اکثر NGO هاست) می فرسته توی جنگل های اکالیپتوس بریم سراغ کون کانگورو ها بدی نیست می شه با پولش زندگی کرد.

-         کی بر می گردی؟

-         احتمالاً وقتی جنازم رو برگردونن !

-         به سلامتی اون موقع حتماً زنگ بزن خدمت برسیم...

رفت و یک عالمه دلتنگی برایم گذاشت . بعضی روز ها هنوز بعد این همه سال یاد وقتی می افتم که سر شیما روی شانه اش بود و داشت می گفت بی خیالی بهترین چیز است بعدش شیما بهترین است...

ولی دروغ می گفت و فیلم بازی می کرد . شما هم این را می فهمید که فرید به اندازه ی یک دنیا نگرانی داشت ولی ازش فرار کرده بود...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:42 ق.ظ

چه خوب که دوباره مینویسی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد