چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

بله من خیلی نگرانم برای فردا! نه برای امتحان ساعت ۱!

برای این که بینشان کدام توالی را بعد از آزادی کاملم رعایت کنم گزینه ها این است:

دیدن فیلم طلا و مس

دیدن بهرنگ

نوشتن داستان جدید نصفه کاره در سیاه و سپید

خریدن طومار کتاب های جدیدی که باید بخرم

دادن هدیه ی تولد علی طبا

رفتن و سر زدن به شرکت سابق

رفتن به آرایشگاه

رفتن به کلاس ساز دهنی 

سر زدن به همشهری داستان

رفتن به تئاتر کالیگولا یا مده آ

...

همه ی این ها باید در یک روز جا شوند دارم از استرس دارم می میرم!




اگزوپری

در خاطرات خود تا زمان کودکیم به عقب بر می گشتم تا شاید دوباره به نوعی احساس حمایت اطمینان بخش دست یابم . برای مردان حمایتی در کار نیست . همین که مرد شدید شما را به حال خودنان رها می کنند .

۱۲۰ کیلومتر بر ساعت

با تشکر و معذرت خواهی از

علامت عاطفی علامت عاطفی علامت عاطفی نقطه نقطه نقطه علامت عاطفی علامت عاطفی علامت عاطفی و شازده کوچولو به خاطر هر آن چه از آن ها در بازنویسیم استفاده کردم.




دنده یک گاز / دو گاز / سه گاز / چهار گاز...

سرعت 120 کیلومتر بر ساعت . ماشین سواری همیشه برای من در این مواقع بیشتر از به مقصد رسیدن است بیشتر از یک سرگرمی ، یک خلصه است...

درست باید داستان از این جاها شروع شود که امروز یک جای کار می لنگید... نمی دانم کجا ولی در غروب آن طوفانی به راه افتاده ، البته توی سرم و بیرون هوا آبی است . اصلاً عادت ندارم مثل هواشناسی بگویم هوا صاف است بله هوا آبی است و دارد کم کم دم غروب قرمز می شود و در روزی که یک جای کار می لنگد طوفانی به راه افتاده است...

بیب... بیب... توی اتوبان خلوت روز جمعه می توانی هر چه قدر بخواهی سرعت بگیری البته من نمی توانم به خاطر این بوق مسخره ی ماشین که بعد از 120 از خودش در می آورد و کاملاً مسخره است . البته برای ماشینی به قراضگی 141 من در همین سرعت هم یک اشاره انگشت کافی است تا ماشین چپ کند . همیشه از لبه های زندگی و مرگ خوشم می آمده دوست دارم آن جا ها قدم بزنم و به تمام زندگی نگاه کنم... سعی می کنم حواسم را متمرکز کنم نه روی اتوبان لعنتی روی روزی که یک جایش می لنگد... چرا؟ درست است چرا!

بیب... بیب... لعنتی تا حواست پرت می شود 120 را رد می کند. درست از صبح شروع کنم وقتی از خواب بیدار شدم و مثل هر پسر 21 ساله ی دیگری اولین کاری که کردم این بود که خودم را چک کنم ببینم به جدول زده ام یا نه. بعد خوب فکر کردم ببینم خواب جذابی دیده ام یا نه که چیز زیادی یادم نمی آمد . بعد بلند شدم کش و قوس های مورد علاقه ی صبحم را انجام دادم بعد از تخت خواب پیاده شدم لعنتی هیچ اتفاق خاصی تا این جا نیفتاده! بعد رفتم مراسم صبح بخیر به چاه توالت را انجام دادم . مراسم به طرز با شکوهی با صدای سیفون خاتمه یافت. بعد جلوی آیینه خودم را چک کردم نه برای این که به سر و وضع داغونم برسم برای این که ببینم امروز شکل خودم هستم یا نه . آیینه صادق ترین موجودی بود که از اوایل عمرم داشتم وقتی به او شک کردم که آیا واقعاً من را نشان می دهد بقیه را تویش دیدم و تا به حال هم دروغ نگفته...

بیب... بیب... مزخرف به تو چه نمی شود یک دقیقه من را روی صد و بیست نتها بگذاری؟

اصلاٌ نمی توانم بایستم اصلاً برای چی باید بایستم وقتی هیچ مقصدی ندارم ؟ باید خلاصه تر روزم را بررسی کنم بله. وقتی با بابا و مامان سلام کردم ، او آمد فکری که از بچگی بود و تا قبل از این که من با سمانه آشنا شوم همراهم بود همه جا با هم می رفتیم تا وقتی سمانه آمد جایش را گرفت...

بیب... بیب...

آن موقع ها وقتی مهد کودک می رفتم و او با من می آمد حس می کردم همه چیز مسخره است چون همه ی آدم ها همه ی مکان ها یک صحنه بودند یک صحنه مثل تئاتر با دکور و کلی عروسک گوشتی برای من ساخته شده بودند تا من را بازی دهند از کجا معلوم آن ها هم فکر می کنند؟ اصلاً از کجا معلوم جاهایی که من نیستم سر جای خودشان همان طور هستند و تا من می آیم عوض نمی شوند ؟ از کجا معلوم وقتی من خوابم همه چیز همان طور که من بیدارم در تکاپوست؟ او می گویند این ها همه صحنه اند...

بیب... بیب...

بر می گردم به دیروز که لنگشی عجیب داشت... سلام صبح به خیر گفتم . او خیلی بی رحم است حتی به بابا و مامان رحم نمی کند فقط زورش به سمانه نرسید. نه احمق نشوید داستانم از این داستان ها نیست که طرف با یک دختره قهر کرده و حالا قاطی کرده است. الان اقلاً دو سال از آن حادثه گذشته...

با یک عروسک گوشتی تاکسی ران که خیلی چاق بود رفتم دانشگاه چون ماشینم طرح ندارد. ببینید صحنه پرداز مسخره ی این تئاتر گره هایی هم برایم گذاشته که به جای جذابیت کاملاً خسته کننده هستند برای این که مثلاً بگوید تو به صحنه وابسته ای . اصلاً شاید تمام زورش را می زند که این کار را بکند...

بیب... بیب... پایم درد گرفته و اتوبان دارد تمام می شود و مغز یا شبکه های عصبی و نورون های بی مصرفم با این همه تعدادشان هنوز پیام درست حسابیی مخابره نکرده اند.

بله بعد رفتم دانشگاه . کلاس ها مثل همیشه خسته کننده بود و ما ته کلاس داشتیم لیگ دوز برگزار می کردیم . مثل همیشه من به عنوان قهرمان چندین دوره داشتم غوغا می کردم و شاید صحنه پرداز این کار را می کند بلکه من را امیدوار کند! عروسک های گوشتی از نوع دخترش (به قول بعضی گوشت ) را به من می بازاند تا الکی خوشحالم کند تا مثلاً به من احساس تنهایی دست ندهد.

در یکی از این کلاس ها بود که از این بازی مسخره با صحنه پرداز خسته شدم و برای این که مثل همیشه یک مقدار هم به او ثابت کنم که به صحنه وابسته نیستم زدم بیرون از کلاس . استاد هم به عنوان یک عروسک وظیفه شناس من را داشت توبیخ می کرد ولی من او را به بند کفش چپم ارجا دادم و اصلاً حرف هایش را نشنیده زدم آمدم بیرون تا بلکه عروسک های خارج از کلاس هم بیکار نمانده باشند و من آن ها را هم کمی به بازی گرفته باشم...

بیب... بیب... باشد خفه شو گاز را کم می کنم...

تمام چراغ قرمز ها را رد می کنم و یکی از آن مامور های صحنه پرداز هم نیست که گیر بدهد. اتوبان را عوض می کنم می روم به سمت شمال . کوه ها به عنوان دکوراسیونی عظیم در صحنه همیشه برایم جذاب بوده اند...

بعد توی خیابان شروع کردم به پیاده رفتن . عادت خاص من در مواقعی است که علاقه دارم فکر کنم . بله فکر تنها سرمایه ی ارزنده من در برابر صحنه است. مثل هر پسر 21 ساله ی دیگری ذهنم پر بود از به قول بعضی ها دختر (گوشت) . خورده نگیرید بی ادبی نکردم فقط جای دوتا کلمه عوض شده ! برایم در بعضی برهه های زمانی جذابیت دارند ، بعد هم از سرم می پرد . شاید کلاً بشود با تمایلات جنسی پریودیک توجیهش کرد . خلاصه بررسیشان می کردم تا از آن ها خسته شدم. خوصله ام سر رفته بود . از آن موقع ها بود که برای حروم کردن (خرج کردن) زمان توی صحنه هیچ علاقه ای به هیچ کاری ندارم درست مثل حالا...

بیب.. بیب... هنوز همه چیز مسخره است مخصوصاً این صدای مسخره ی صحنه ! روزم کاملاً عادی بوده و تا این جا داستانم کاملاً غیرجذاب است.

بعد فکر کردم به صحنه و خودم و احتمالات را بررسی کردم یکی از احتمال ها خیلی با حال بود برایت می گویم : من از فضا شوت شده ام این جا و دارند با این صحنه از من یک شوی جذاب برای آدم فضایی ها می سازند. کلی اتفاق افتاده و آن ها لابد هر شب پای گیرنده هایشان چهار چشمی این سریال را می بینند. حتماً فسمت هایی که من یواشکی دستم را توی دماغم می کنم و موش هایش را بیرون می کشم و متناسب با موقعیت آن را یک جا قایم می کنم یکی از شات های محبوب آن هاست . نظریه خوبی بود مخصوصاً این که سمانه را هم توی آن جا کردم! او هم یک آدم فضایی دیگر بود که آمده بود معروف بشود بعد از آن هم مثل تمام آدم های مشهورشده ی مغرور فرار کرد رفت فضا چون من دو سال است هیچ خبری از او ندارم...

بیب... بیب... البته احتمال این قضیه شاید خیلی کم باشد ولی نظریه جذابی است! وقتی به خودم آمدم عصر بود و من کلی راه رفته بودم و هیچ چیز هم نخورده بودم و برای چندمین بار بگویم همه چیز مسخره بود و الان هم هست دیگر بس است چیز قابل توجهی در امروز وجود ندارد و الان هم آسمان صحنه سیاه شده با تک تک نقطه های روشن که در نور شهراکثرشان گم شده اند و احتمالاً این از سوتی های صحنه ساز است که این نورها تداخل دارند بله همه چیز به طرز غیر هیجانیی مثل داستانم مسخره است و آسمان تک تک نقطه های روشنش پیداست و من سرعتم 120 است و دارم از اتوبان وارد جاده ای با پهنای کم می شوم  و هیچ هدف و مقصودی از این کار ندارم حتی به من ربطی ندارد با این کار که شهر و تمام عروسک هایش در مرخصی اجباری رفته اند . هیچ آدم فضایی این جا نیست و شاید آن ها هم از این قسمت های خسته کننده یک دو سالی بشود که حالشان به هم می خورد . دیگر می خواهم به صحنه پرداز کاملاً ثابت کنم وابسته نیستم. دنبال جایی می گردم که جاده گارد ریل نداشته باشد...

 

 

شازده کوچولو به ما قانونی را می گوید که این جا کسی کسی را نمی فهمد و این از نظرش فقط زیباست شاید اگر من هم فضا رفتم و با او ازآن جا نگاه کردم همین طور باشد و شاید هم اگر او پایین بیاید و با من نگاه کند برای او هم خیلی غیر قابل تحمل باشد خیلی...

    

 

چرکی وبلاگ کم شده!

از این پست های چند خطه خسته شده ام و باید پست های بعدیم با داستان هایم همراه باشد! 

شاید هم از آن وعده های سر خرمن است...

همه آماده باش باشند

اندر شخصیت پردازی داستان من (نویسنده دوست عزیزم خدا) شخصیتی است که بعد مسافرت هایی که حکم کنده شدن از زمین را دارند دست به کار های خرکی می زند...