چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

هیچ چیز شانسی نیست!

GF در فیزیولوژی : growth factor در خیابان : girl friend

این چهارشنبه اصلاْ سوری نیست!

 متنم برای نشریه خودمان:

واقعاْ عجیب است خیلی عجیب اند این آدم بزرگ هایی که عمداْ نوشته ی روی کبریت بی خطر را باور کرده اند! 

شاید می دانستند و می دانند که با تک تک این خلال های معصوم کبریت چه ها که می توان کرد. 

نمی دانم ار جان ما چه می خواهند!؟ یکی را توی کوی انداختند و یکی را توی سر در ۵۰ تومنی و یکی را بین اتاق بسیج و انجمن و یکی را توی اتاق اساتید و یکی را توی درس و مشق و یکی را توی نظم و کمیته ی انضباطی و ناخداشناسانه حتی یکی را توی مسجد و... 

ولی حتماْ می دانستند وگر نه هر بچه ای هم یک بار با کبریت بازی کند و جایی را آتش بزند می فهمد خطر بازی با آتش را!!! 

نه اینان می دانستند و خوب هم می دانند که که کبریت ها را کی و کجا بیندازند که خوب خوب بسوزد... 

قومی غریبی اند این کبریت اندازان! کبریت را می اندازند و تقصیر را گردن آن هایی که می سوزند می اندازند!! حتی حکم صادر می کنند و بازداشت می کنند و زندان می برند و ...!!! 

واقعاْ می خواهم بدان که آیا از صرف سوختن لذت می برند؟ یا دلشان خوش است به همین که دارند از روی آتش می پرند و بازی می کنن؟!بعد هم خاکستر ها را جمع کنند و بریزند دور؟ قطعاْ هم می داننداین خانه روزی همه اش خاکستر می شود ویران می شود. این آتش خانمانسوز است... 

چه قدر غم انگیز است نوای مارش پیروزیشان بعد هر آتش که عادت کرده اند حتی با آن گوش عمو سبزی فروش و بقال سر کوچه را هم کر کنند... 

چه غم انگیز تر ار آن ماییم که داریم از عمقمان می سوزیم و شعله هاشان هیچ مجالمان نمی دهد که بفهمیم دقیقاْ کیانند. البته خبر ندارند که حتی هاله یشان از پشت شعله ها هم قابل تشخیص است! 

آهای شما که مغرور و سرمست کبریت می پرانید من همان میم الف کاف الف نیم سوز شده ی خودتان هستم دارم هشدار می دهم نه اصلاْ التماس می کنم به پایتان می افتم به خدا گاز این خانه سال هاست که نشتی دارد و گاز دارد همین طور جمع می شود مواظب باشید . آخر این آتش همه گیر خواهد شد و خود سرمست عزیزتان هم خواهید سوخت. این حادثه خانمان برانداز است خانه ویران کن است... 

آهای آتش باز های حرفه ای آهای کبریت پران ها... 

دوستدار شما و آقای ایمنی سردبیر

زندگی با مصائب مسیح...

اگر هم قرار بود مسیحی داشته باشم که با مصائبش مصلوب شود...

ترجیح می دادم بعد هر ضربه ی شکنجه گر بخندد و روی صلیب قهقه بزند...

پ.ن 1 : یک ذره هم لباس درست حسابی تر بپوشد...

پ.ن 2 : عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش... چه ربطی داشت خدا می دونه!

یک نفر گم شده است...

صبح بود . ابری بود . اصلاْ خوشحال نبود . ابرها انگار گرگ و میش دم طلوع را می خواستند تا ته روز نگه دارند. از در که بیرون می آمد به چاله ی آب نگاه انداخت نم نم باران دیشب هنوز بود . کم بود و اصلاْ نیاز به چتر نبود ولی چترش را باز کرد از خیس شدن می ترسید. حتی با نم نم... از آن بیشتر ترسش از برگه ی داخل جیب سمت چپ شلوارش بود. برگه ای که شاید قطره ای بود مانده از دیشبی که تبخیر شده بود در صبح بارانی امروز . اسمش بود برگه ی ده مصیبت و یک فلاکت! دیشب وقتی دید کابوس ها نخوابیده تنگش گرفته اند دیگر ترجیح داد نخوابد . نشست تمام کابوس هایی را که از همه ی گوشه و کنار این روز های زنگیش سر بر آورده بودند نوشت. خلاصه کرد در ده مصیبت و یک فلاکت . وقتی فهمید دیگر حتی یک دست آویز هم برای شاد بودن ندارد با خودش پیمان بست فردا تمام نور روزم را می گذارم تا تمام این کابوس های تباه را به زباله دان بخشم . دوباره شاد می شوم دوباره این چشم ها از اضطراب در می آیند. 

از در که بیرون آمد از بالای برگه شروع کرد درست از مصیبت اول... 

 

شب بود باران تندی می آمد و این را چاله های خیابان فریاد می زدند حتی اگر زیر چتر هم بودی می فهمیدی. سرد شده بود انگشتانش درد می کرد . درد بیشتر ی را به جان خرید و دست در جیب سمت چپ شلوارش کرد . لیست را تک تک مرور کرد. فهمید امشب کابوس ها که نرفته اند هیچ گره ها کور تر شده اند انگار کورتر از آن که دیگر از دستش بر آید. دیگر زانو هایش رمق کشیدن این سینه ی سنگین را نداشت لب درگاه یک خانه نشست. اشک های گرم را روی صورت سردش حس می کرد. در همین حین بود که دید کسی که همه چیزش را باخته از خیس شدن نمی ترسد چترش را بست.  

فهمید این طور می توانی اشک هایت را میان قطره های باران گم کنی... 

تسبیح چوبی بسته شده به دست راستش را در آورد دور می گرداند و می گفت: یا رؤوف و یا رحیم*

فهمید این طور می توانی خود و کابوس هایت را میان دانه های یک دور تسبیح گم کنی...  

 

 

 

 

* از کتاب تعبیر الرؤایا تصنیف شیخ کلینی منقول است : وشا از حضرت امام رضا روایت کرده که فرمود : ای فرزند من هر گاه در شدتی واقع شدی بسیار بگو یا رؤوف و یا رحیم... 

پس حضرت فرمود آن چه ما در خواب می بینیم همچنان است که در بیداری می بینیم

افسانه

مگر چند سال گذشته از آن روز ها که می گفتی دانشجو هستم جلوی پایت می ایستادند؟ 

مگر چند سال گذشته از آن روز ها دانشگاه تقدس داشت هیچ استادی دانشجویی کارگزاری حضور اجانب را در آن بر نمی تابید؟ 

مگر چند سال گذشته از آن روز ها که هیچ نیروی امنیتیی اجازه ی ورود به دانشگاه را نداشت؟  

مگر چند سال گذشته از آن روز ها که آن قدر در دانشگاه امنیت بود که مردم بی گناه می توانستند به دانشگاه پناه ببرند؟ 

مگر چند سال گذشته از آن روز ها که هیچ گاه تزیین خارجی دیوار دانشگاه گارد نبود؟ 

مگر چند سال گذشته از آن روز ها که ورای های و هوی بیرون همه در دانشگاه آزاد بودند و حتی یک کمونیست هم می توانست حرف خود را بزند؟ 

مگر چند سال گذشته از آن روز ها که برای احضار یک دانشجو به کمیته انضباطی دانشگاه به هم می ریخته است؟ 

مگر چند سال گذشته از آن روز ها که به خاطر یک دانشجوی دربند کسی به کلاس نمی رفته است؟ 

 مگر چند سال گذشته از آن روز ها که هیچ کس حاضر نبود حتی از دماغ یک دانشجو در دانشگاه خون بیاید؟

مگر چند سال گذشته از آن روز ها که برای جان ۳ دانشجو سال ها به سوگ می نشستند؟ 

مگر چند سال گذشته که من گاهی فکر می کنم این ها هم از آن افسانه هایی است که برایمان ساخته اند تا کودکانی باشیم به افسانه ی موهومی شاد! 

 

با این سرعت تحول شاید افسانه شود تصور آن روزی که بگویی دانشجو هستم و نگویند مجرمی!!!