چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

چرک نویس

چرک می نویسد و به او می گویند چرک نویس

    2

کلاً قضیه رمزآلود بود یک نفر به آقای مدیر مسئول که آدم گردن کلفتی است گفته فلانی رو می شناسی ؟ اونم یاد من افتاده و بعد گفته دوست من است و ...

کلاً قضیه های رمزآلود مثل زنگ تفریح زندگی است . مثل بقیه زندگی نیست که به خودت می گی : بله الآن فلان اتفاق افتاده فردا هم فلان اتفاق می افتد و پس فردا ... اصلاً نمی دانی چه اتفاقی قرار است بیفتد مثل موج سوار ها میفتی رویی حوادث و می بردت هر جا که دلش می خواهد...

شماره ی فرید که چند سال بود بدون استفاده توی کانتکت هام جا خوش کرده بود بالاخره به درد خور شده بود:

-         سلام

-         Yeallow?

-         واسه ما کلاس نذار تا دیروز داشتیم از تو جوب جمعت می کردیم منم فرید

-         سلام شاهرخ تویی لعنتی دلم واست تنگ شده بود

-         مژده که دلتنگیت سر اومده می خوام بیام پیشت

-         چیه هوس کون کانگورو کردی؟

-         نه می خوام بیام خودتو ببینم

-         پس هوس کون منو کردی؟

-         این همه اون جا بودی تو، آدم نشدی؟! یه ذره آداب معاشرت یاد نگرفتی؟

-         از کی کانگوروها؟

-         ....

 

عاشق این مسافرت هایم که به زنت می گویی : دارم می رم ماموریت . بعد می پرسد : منم بیام؟ می گویی : نه عزیزم بهت خوش نمی گذره من همش دنبال کارمم بذار یه بار دیگه باهم می ریم ... حالا کی تا حالا این یک باردیگه رو رفته ؟  این را گفتم جوان ها یاد بگیرند به هر حال کار ما فرهنگ سازی است.

از طرفی واقعاً دلم برای فرید تنگ شده بود . اگر چه می دانستم دیگر لبخند های شیطنت آمیزش را وقتی به شیما زل زده بود ، دیگر نخواهم دید . شاید دیگر بعد شیما دیگر آن طوری حرف نزند . شاید فرید نباشد اما حداقل من را یاد فرید می اندازد . کلی شوق داشتم که بعد از عمری باهاش سلام کنم . بغلم کند . بگوید : پسر ها بهتر همدیگه رو بغل می کنن . بعد بپرسد چرا ؟ من بگویم Boobs...

چمدانی از وسایل عشرت را برای خودم بستم . ورق ، انواع لباس های جینگول جهان گردی و جنگل گردی . مایو صد البته که استرالیا سواحل زیادی دارد . این را مدیون جغرافی دوران راهنمایی بودم. فقط یک مشکل داشتم آن هم این بود که باید بروم چه کار بکنم ؟ باید به فرید چه بگویم ؟ بگویم سپاه به من پول داده بیایم این جا تو را برگردانم ایران ؟ تو که الآن توی دهن یک مستعمره ی روباه بزرگ هستی و جزو دشمن های خیالی محسوب می شوی؟ به هر حال کاری بود که باید می کردم . دوستان سپاهی هم خیلی خوشحال نمی شدند خرجم کنم بروم آن جا عشرت کنم برگردم بگویم نیامد . البته خیلی هم برایم نگران کننده نبود باید سوار موج اتفاقات می شدم...

توی فرودگاه از زنم خداحافظی کردم و بچه ی دو ساله ام را بغل کردم و سعی کردم اشک توی چشم هایم حلقه بزند . بعد آرام آرام چمدان کذا را کشیدم دنبال خودم و باز برگشتم برایشان دست تکان دادم . واقعاً خوب بود که فیلم های درام زیاد دیده بودم و بلد بودم چه طور باید اشک طرف رو موقع رفتن در بیاورم...

وقتی از گیت بازرسی پاسپورت رد شدم . یک لحظه توی فرودگاه گیج شدم بعد از سال ها آزاد بودم . از زنم از بچه ام از روزنامه از ریش از سلام حاج آقا فلانی ها ... اولین کاری که وقتی یک ماهی را از توی تنگ توی دریا می اندازی می کند این است گیج می شود و همین طور دور خودش می گردد.

خوشبختانه تمام هزینه های سفر روی دوش دوستان سپاهی بود و من هم نامردی نکرده بودم گران ترین بلیت را از استرالیا ایر گرفته بودم . کلی بار داشتم . می دانستم وسایل عیاشیم برایم اضافه بار می آورد . خوب ولی آدم کم تجربه ای هم نبودم قبل از ازدواج تمام پول هایم را صرف این ور و آن ور رفتن می کردم . یک چمدان پهن همراهم بود که علاوه برا بار به عنوان ساک دستی ببرم بعد دم در مهمان دار می گفت که برای ساک دستی بزرگ است . بعد منم می گفتم تمام خطوط دیگر با این مشکلی ندارند بعد ساک را می گرفت می داد قسمت بار بدون محاسبه ی اضافه وزن . هوررا ما ایرانی هستیم و اصالتمان همین است.

این بار این داستان با احترام خاصی صورت گرفت . چون من فرست کلاس بودم . لعنت به این پول ، همیشه با فرست کلاس ها این طوری برخورد می شود . حالا بگویید روی زمین مامانی ما پول حرف اول را می زند یا انسانیت؟

همیشه طبقه ی دوم 747 برایم آرزو بود . وقتی رفتم بالا یک مهمان دار ، مهمان دار که چه ارز کنم یک داف فول آپشن راه نماییم کرد تا صندلی . پسر چه صندلیی چه فضایی ، خار فقر رو گاییدم . هرکس این ها را تجربه نکند نصف عمرش بر فناست . می توانید حساب کنید که دو سوم جهان زیر خط فقر هستند . لابد یک صدم هم می شود گفت وضع بدی ندارند و یک هفت میلیادیوم هم توی زمین احتمال دارد  که به شما پول بدهند بروید توی همچین جایی یک دوست قدیمیتان را توی کشور پر ساحل استرالیا ببینید . من به سرنوشت اعتقاد دارم اصلاً می پرستمش!

تا اوج گرفتن هواپیما بی جنبگیم ادامه داشت . وقتی از سرم پرید غمگین شدم . چرا؟ چون با آن جا غریبه بودم . تا دیروز برای پولی که برای آدم های این صندلی تف مگس هم نیست باید عالم و آدم و اسلام و مسلمین را به هم می بافتم ... در این حال بودم که دیدم مهلک ترین چیز برای آدمی که غمگین است و از ترس زن و بچه و اسلام و مسلمین به آن نمی رسد آن جا هست ، بار مجانی! آقای بار من نازنین و خوش برخورد دو سه شات اول را اسکاچ ریخت ولی بقیه اش را یادم نیست چه به خوردم دادم. اصلاً یادم نیست چند ساعت طول کشید . لابد وقتی هواپیما می خواست لندیگ داشته باشد داف های فول آپشن عزیز با هزار زحمت من را به صندلیم رسانده بودم . کمربند ایمنیم را بسته بودند و بعد از فرود هم دو طرف بغلم را گرفته بودند تا پیاده ام کنند که سرم خورده بود به بالای طاق در هواپیما . بعدش یادم هست که وقتی کمی الکل ها از مغزم فاصله گرفته بودند تازه فهمیدم چه گندی بالا آورده بودم . کلی ناراحت شدم چون آدم از چیز های کوچک توی مستی کلی ناراحت می شود . تا پایم را بیرون گذاشتم هوای شرجی سیدنی یک تو گوشی زد توی صورتم . پله ها را باهم پایین آمدیم و همه ی مردم نگاهمان می کردند تا این که روی پله ی آخر نتوانستم جلوی در خواست معده ام مبنی پس فرستادن هرچه دارد را بگیرم . همان جا تمام الکل های گران نازنین توی معده ام را تقدیم به استرالیا کردم و حسابی حالم جا آمد. سلام استرالیای لعنتی...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 27 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:21 ب.ظ

عجب ورود با شکوهی !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد